وقتی راه میروی کشیده و صاف هستی اما به نظر میرسد میلنگی، اگرچه واقعن مشکل لنگیدن نداری. رانهایت بلند است و زانوی چپت کمی خم میشود و قدم راستت را رو به بیرون بر میداری.
چشم به دنبال سایهات میگردانی. این بازی توست وقتی تنها هستی. از کودکی این کار را انجام میدهی. راز خودت است با خودت. بازی با سایهات برایت جذاب است. حالا که در کوچه هم نور ماه هست و هم نور تک چراغهای خانهها و یکی دو تا چراغ برق روشن، سایههای زیادی داری که در تاریکی همراهت هستند. در دلت میگویی به قول حضرت دکارت چیزی هست که به آن شک نکنیم؟ مثلن من الان فکر میکنم سایههای من دیگران هستند ولی از جنس خودم.هر کدامش به یک سو میرود. میترسی یکیشان روحت را با خودش ببرد. دست دراز میکنی تا نگهشان داری. تو بکش، آنها بکش. گویی با نخهایی نامرئی از چند طرف تو را میکشند.
از عرض خیابان رد میشوی و به سمت خانهی خواهرت میروی. همیشه در دل شوهرخواهرت و خوانودهاش را برای اینکه خانهی پدریشان را به این روز درآوردند، سرزنش میکنی. آن خانهی زیبای حیاطدار کجا و این برج سنگی که مثل میخ از بقیهی کوچه بیرون زده کجا؟ زنگ را فشار میدهی. صورتت را با خنده جلوی دوربین آیفون میگیری. هرگز از کلیدی که داری استفاده نکردهای. شرمینه برایت بوسه میفرستد:
– قربووون این قد و بالات بشم من. بیا بالا.
از اینکه شادی دکور را عوض کرده باشد تعجب نمیکنی. دوباره جای مهمانخانه و نشیمن و غذاخوری تغییر کرده است. توضیح میدهد:
– ببین این پنجره به این بزرگی رو به تراس پوشیده شده بود. خب بد میگم شاهو؟ افشین هی مسخره میکنه میگه نصف سالن ول افتاده. خب افتاده که افتاده در عوض بیرون رو میبینیم. نور. آسمون. الان این مبل دو نفره اینجا رو به روی تی وی مشکلش چیه؟ نخیر افشین خان! سه نفره باید اینجا کنار دیوار باشه که با اون دونفره و این یک نفره زاویه پیدا نکنه… حالا تو بخند. کی اهمیت میده؟ خب شاهو جون ولش کن دکور خونه رو. خودت خوبی؟
میخندی و کوتاه تشکر میکنی. شادی جای خودش را به یک غاز میدهد و غاز دوباره شروع میکند به حرف زدن. طوری حرف میزند گویی ده روز پیش در رستورانی که شام خوردید همینها را نشنیدهای. شرمینه دراز کشیده روی مبل سه نفره کانالهای ماهواره را عوض میکند و گاهی غلطها یا کم حافظگیهای غاز را جبران میکند. افشین به غاز زل زده و تو در نگاهش عشق را میبینی. وقتی شرمینه اصرار کرد که میخواهد با شادی زندگی کند و تو ناراحت بودی، افشین مادرش را آورد و دست روی قرآن گذاشت که به چشم خواهرش او را ببیند و نگذارد آب توی دلش تکان بخورد.
وقت شام افشین روبهرویت مینشیند و از جیبش تکه کاغذی در میآورد:
– بیا آقاجان. این هم اجارههای این ماه. رسیدشه که ریختم به حسابت. خواهرت کچل میکنه ما رو وقتی دو سه روز دیر میشه و نمیای نقد بگیری. مرادی هم بدتر از خواهرت.
مرادی وکیل خانوادگی شماست. شادی همانطور که با پلوپز ور میرود، جوابش را میدهد:
– چون اگه ولت کنم با این دوزار ده شاهی سهم ما هم کاسبی جدید راه میاندازی. شاهو بهت گفتم خیاطخونه زدن؟- عه؟ به سلامتی… خیاطخونه دیگه چرا؟
– آقا چرا که نه؟ ده تا چرخ گذاشتیم یه گوشه ده تا زن بیسرپرست روش کار میکنن خرج زندگیشونو در میارن.
– خیلی خوبه آقا تبریک. خوبه که شادی. چرا ناراحتی؟
شرمینه که کاسههای قرمه سبزی را با دقت و ظرافت یک در میان میچیند و سعی دارد ظروف سبزی و ترشی را دوباره همانطور و همین جایی که بودند بگذارد، با شیطنت میگوید:
– یکی از خانمهای این کارگاه هم خوشگله هم بیوهس …
بلند با افشین میخندند و شادی سرزنشش میکند:
– باز زبون درآوردی؟ والله داداش، من میگم هرچی بیشتر کار کنه …
صدایش قطع میشود. فقط دهانش باز و بسته میشود و دستهایش در هوا تکان میخورد و دو دو کردن چشمهایش روی تک تک شما نشان میدهد که حرف میزند. همان وقتی که تو از افشین و برادرهایش خواستی مغازههای پدرت را بگردانند، هم غرغر کرده بود. میگفت اینطوری فامیلی ما و زندگی من خراب میشود. شاید تو را نمیشناخت. تو هرگز به خاطر مادیات با کسی درگیر نشدهای. اگر میخواستی به پول اهمیت بدهی که مغازهها را به افشین نمیسپردی و نمیرفتی دنبال درس خواندن. تازه گاهی که پول را دیر به حساب میریزند، مجبور میشوی برای اجاره خانهات هم قرض بگیری. همین رفیع! هنوز یک تک تومانی هم خرج نکرده است. میگوید میدهم. قرارتان این بوده که با تو و فربد شریک شود، ولی دریغ از یک قران. دیگر وقتش رسیده به گفتههای شادی واکنشی نشان بدهی. همانطور که بشقابت را دراز میکنی تا دوباره برایت پلو بکشد، میگویی:
– من که میگم افشین خان بیگدار به آب نمیزنه. نگران نباش و از پولی که در میاره لذت ببر.
شرمینه کاسهی ترشی را به تو نزدیکتر میکند:
– من درست کردم بخور.
– عه؟ باریکلا. تو درست کردی؟
– ولش کن داداش لیلی به لالاش نذار. دوباره خواستگار رد کرد بیاونکه ببینه.
سر از بشقابت و خوردن بلند نمیکنی و شوخ میگویی:
– مگه خواستگار هم وجود داره؟ شنیدم تخمش رو ملخ خورده …
بعد از هجوم ملخها مزرعههای پدر بزرگ با خاک یکسان شدهاند. پدرت نوجوان است. پدر و پسر با رعیتها کباب ملخ میخورند و به سمت تو هم چند تایی دراز میکنند. لقمهات را با دوغ قورت میدهی.
– همینو بگو داداش. تو رو قرآن تو بهش بگو. پسره وکیله. پدرش و عموهاش همکارهای افشین اینا…
– خوبه که شرمینه! دیگه چی میخوای؟
دخترک میخندد و به تعریف کردنهای شادی سر تکان میدهد و بلهبلهگویان چشمهایش را لوچ میکند و به تو زل میزند. تبسم میکنی. افشین گویی چربی غذا اذیتش کرده، اِهم اِهم میکند:
– خدایی اینیکی رو دیگه بیدلیل رد کردی. من معمولن نظر نمیدم. خودت هم میدونی. ولی این دیگه حیف بود.
شادی با کج خلقی میگوید:
– من میگم با طرف آشنا شو. برو بگرد. بچرخ. ما که ازین خانوادههاش نیستیم بگیم ندیده بشین سر سفرهی عقد. برین اونقدر بشناسین و عاشق بشین که…
– شاید هم منتظر کسی هستی. ها؟
این را بیمقدمه و بیفکر برای ساکت کردن شادی میگویی. شرمینه بلند میخندد:
– آآآره داداش زدی تو خال! با اسب سفید بیاد حداقل اگه شاهزاده نیست.
باز هم میخندید و تا وقت رفتنت در لحظهای کوتاه وقتی شرمینه و افشین بر سر موضوع فیلمی که پخش میشود، بحث میکنند، شادی کنارت مینشیند و زیر لب میگوید:
– میگم داداش یه موضوعی رو خواستم بهت بگم …
دلت میریزد. نکند به شاه صنم مربوط باشد؟ هست که هست. چرا باید موضوعی که به او مربوط است دلت را بریزد؟ منتظر چه هستی؟ مرگش؟ بالاخره امروز نه فردا. این زندگی کردنش با مرگ فرقی ندارد. شاه صنم خودش گفت. وقتی بخشیدیش، به تو گفت نفرینت میکند.. که چرا گذاشتی زنده بماند. چون این زندگی پس از قتل فرقی با مرگ ندارد.
به گل قالی خیره شدهای سکوت میکند. نگاهش میکنی:
– خب؟ چیه؟ خیره ایشالله.
– نشنیدی؟ فهمیدم حواست نیستا. گفتم میخوایم بریم برای ای وی اف …
– اسمش آشناست. چی بود؟
– لقاح مصنوعی دیگه.
– عه؟ به سلامتی پس راضی شدند؟
– با جگر خونی. پدرم رو درآوردند. اون روز تو رستوران خواستم بهت بگم نشد. افشین خودش راضیه بدبخت!! این ننهی فولاد زرهش …
شرمینه حرف او را قطع میکند:
– بلند بگید ما هم بشنویم. پچ پچ تو جمع بیادبیه.
دیگر حوصلهشان را نداری. وقت رفتن است و ترجیح میدهی همین حالا تا شادی به غیبت کردن و حرف مفت زدن ادامه نداده، راه بیافتی. هرچه اصرار میکنند، نمیمانی و نفست را در سینه حبس میکنی تا برسی به کوچه و خلوت و تنهایی. عجیب نیست که هیچ زنی را در زندگیات راه ندادهای. صدبار به خودت نهیب زدهای که زنها خلاصه شده در زنانِ فامیل تو نیستند، ولی خب باز از نظر تو مشتی هستند نمونهی خروار.
بخش اول بخش دوم بخش سوم چهارم بخش پنجم بخش ششم