وقتی آیینه میبینی دنبال ایراد میگردی. آن قدر به خودت زل میزنی که چشمهایت به سوزش میافتد. گاهی خیال میکنی لبهای قیطانی ِخطیات به این دماغ نمیخورد. بعضی وقتها از گردی و سوراخهای بینیات که از نیمرخ هم پیداست متنفرمیشوی. بیشتر به این فکر میکنی که صورتت چرا دراز شده. از نظر تو اگر چند میلیمتر بیشتر کش آمده بود دیگر آدم نبودی و میشدی اسب. فقط استخوانهای برجستهی گونهات را دوست داری. چشمهای سیاهت که گویی نیمی ازدایرهی مردمکش زیر پلک بالا پنهان شده، تو را یاد خواهرت شادی و مادرت میاندازد. این سومین بار است امروز که به یاد خواهرها افتادهای. از خودت عصبانی میشوی که چرا حواست کمتر به آنهاست.
فربد اصرار میکند: «حالا که قیمت مناسبه و آقا دستش خوبه ریشتو هم بتراش.»
میگویی نمیخواهی. باز اصرار میکند. ترشرو میشوی:
– نمیخوام فری.. عه؟؟؟ بله میدونم. نوکرشونم هستیم. ولی تو که منو میشناسی. صورتم رو تا حالا دست کسی ندادم! آقا مخلصتم. چقد تقدیم کنم؟
وقتی از آرایشگاه بیرون میآیید، سرزنشش میکنی:
– چرا آخه جلوی یارو هی اصرار میکنی؟
– از بس که خسیسی بدبخت.
هر دو میخندید. فربد تو را به اندازهی رفیع نمیشناسد اما همین چند سال همخانه بودن شما را به اندازهی کافی به هم نزدیک کرده است. از شما هفت سال کوچکتر است و مثل یک برادر دوستش دارید. خانوادهی بهنسبت ثروتمندی دارد که در شهرشان شهرهاند. برای فربد طلاسازیِ پدر و برادرها و عموها پولش خوب است خودش بد. اگرچه بیشتر دوست دارد تفریح کند و بچرخد و پول خرج کند و پول در بیاورد، حتا اگر شده با تن فروشی، که اسمش را گذاشته «خدمات کم هزینه به بانوان نیازمندِ توانا»، اما به درس و مدرک معتقد است. کم درس میخواند اما خوب میفهمد و میداند. به قول خودش اگر خدای نکرده فارغالتحصیل شد، مهندس خوبی خواهد شد. با اینکه ریزنقش و لاغر اندام است اما سمپاتیاش در جذب زنان بینظیر است. پوست به نسبت گندمگونِ تیرهاش کمکش میکند که مردانه به نظر برسد. هر دو همهی راه تا خانه را سکوت میکنید.
ولی شاه صنم مثل خوره افتاده است به جانت. چرا؟ چرا بعد از اینهمه سال دوباره؟ قرار است اتفاق جدیدی بیفتد؟ به اتفاقات گذشته مربوط است؟ نکند چیزی شده و نمیدانی؟ اصلن کاش همین حالا ایستگاه ِ بعد که مترو نگه داشت و چند لحظه موبایلت آنتن داد، به خواهرها زنگ بزنی. با آرنج به پهلوی فربد میکوبی و زیر لب میپرسی: «امروز چندمه؟» انگار مهم نیست که او بشنود یا نه. به گوشیات نگاه میکنی و گوشهی چشم راستت را میخارانی و کمی جابهجا میشوی تا مردم بتوانند برای پیاده شدن رد شوند.
همین که لباسهایت را عوض میکنی تماس میگیری و شادی با گله جواب میدهد:
– خیییلی زشته. خیییلی زشته به خدا…
– سلام. سلام. مخلصم.
– سلام. مخلص به چه دردم میخوره داداش؟ بهخدا دلمون برات میشه یه ذره. توی یه شهر. دو تا ایستگاه مترو و دویست متر پیادهروی ده روز ده روز از هم بیخبریم. خوبی؟
– قربانت عزیزم. شوهرت خوبه؟ شری خوبه؟
– خدا رو شکر بد نیستیم. دیشب افشین میگفت داداشت از کجا میاره میخوره برای اجارهها نمیاد؟
میخندی و میخواهی بگویی شوهرت زر میزند، چون میتواند پول را به حساب بریزد اما نمیگویی. شادی هنوز حرف میزند. بیشتر گله و تعریف از این طرف و آن طرف. از طرفی خیالت راحت است که اتفاقی نیافتاده، و از طرفی به خودت میگویی کاش زنگ نزده بودی. صدای شرمینه را میشنوی که به شادی میگوید به تو چهها بگوید. شادی گوشی را به او میدهد:
– بیا خودت باهاش حرف بزن… داداش. با من کاری نداری؟ پس شام منتظریما…
شرمینه پر شر و شور است. مادرت همیشه میگفت هرقدر تو مثل دخترها نجیب و معصوم شدهای، شرمینه برعکسِ اسمش بیحیا و پرروست. تو روبنده زدهای اما شرمینه روی یک میز میرقصد و دور یک میله میچرخد و شورت و کرستش قرمز است.
پوزخندزنان از تخیل خودت، به او هم قول میدهی که شام در کنارشان باشی. گوشی را که میگذاری، متوجه حضور رفیع میشوی. زیر آینه کنار کمد روی زمین نشسته و زانوهایش در بغلش است و یک دستش از زانو آویزان. آنچه روز اول آشنایی توجهت را به او جلب کرد، موی جوگندمی اما پر پشتش بود با صورتی آفتابسوخته و جنوبی. خال سیاه گوشتی و عدس مانندی روی سیب گلویش دارد و گویی برایش آزاردهنده است، چون همیشه با یک انگشت فشارش میدهد.
روی تخت دراز میکشی و کتابت را برمیداری و بیدلیل دربارهی تز حرف میزنی:
– آخرش برای این پایاننامه روانی میشم. حتا نمیدونم از چی بنویسم، از چی بگم، از کجا شروع کنم؟ من که نمیتونم زر مفتی بزنم که بهش باور ندارم. ها؟ قبول داری؟ مثلن فرض کن یکی از بچهها اومده پروپوزال داده با مضمون ِ «نقد ملاصدرا در بابِ حدوث.»
هر دو بلند میخندید. رفیع وسط پایش را میخاراند و دراز میکشد و پا را به دیوار بالاتر از سطح تنش تکیه میدهد:
– بالاخره که چی؟ حالا اینا تخمی هستن! تو که مجبور نیستی. اینا بچههای فلسفهی اسلامی هستن. آره؟
– حالا منم این مزخرفات رو ننویسم، چارتا مزخرف دیگه…
– بهانه نیار داداش. یه کم رونویسی و سرچ کن. یه کم به مخ خودت فشار بیار تمومش کن.
همانطور که به او گوش میدهی، گوشهی چشمت را میخارانی و او برای آنکه تاییدش کنی، دوباره سوال میکند:
– بد میگم؟ بالاخره بقیه چیکار میکنند؟ تمومش کن شاهو… خدایی وقتشه بری دنبال زندگیت.
پوزخند میزنی. هرچه میدوی نمیرسی. زندگی با رنگهای رنگین کمان و کمی سیاه و سفید و خاکستری و قهوهای شکل کرگدن رو به جلو چهار نعل و بیشعور و بیهدف میتازد و تو هرچه میدوی جز خاک و غباری که بلند میکند چیزی نصیبت نمیشود. فربد با قلیان و لپ تاپش میآید و تو غر میزنی:
– اَ اَ اَه ه ه .. نیار بابا این گه رو تو اتاق خواب من…
– زر نزن حالا انگار اتاق رییس جمهوره. از بوی چس خودت بهتره که. از سیگارهای دخترونهت بهتره که…
به او از دور لگد میپرانی. رفیع با او میخندد و برای قلیان کشیدن در چهارچوب در مینشینند. فربد صفحهی فیسبوکش را رو به شما میگیرد:
– این زنیکهی پیره سگو ببین خدایی؟ کل جد و آباد منو میخره و آزاد میکنه ولی وارث نداره. عاشقم شده.
بخش اول بخش دوم بخش سوم چهارم بخش پنجم بخش ششم