هروقت صدای سیمین غانم را میشنوی که از «آسمون آبی» میخواند، بهیاد مادربزرگت میافتی. از وقتی که او را شناختی چهار آرزو بیشتر نداشت. ایکاش مادرت بهدنیا نیامده بود.، ایکاش پدرت با مادرت ازدواج نکرده بود، ایکاش مادرت به جای پدرت مرده بود، و ایکاش میتوانست یک بار دیگر به کنسرت سیمین غانم برود. به ترکیب نامتجانس آرزوهای او پوزخند میزنی. فربد میپرسد:
– واتس آپ داداش؟ به ما نمیاد سیمین غانم گوش بدیم؟
همانطور که مسیر هال را، با رد کردن پا از روی تن لش درازکشیدهاش جلوی تلویزیون طی میکنی، به تمسخر و با کج کردن دهانت با لحن لاتی میگویی:
– نوکعرم داش فری.
حالا، برای اولین بار در این سالها، نمیخواهی از فکر مادربزرگ بیرون بیایی. عادت کردهای او را در ذهنت بمیرانی. گاهی که به یادش میافتی جز همین آرزوها هیچ چیزش تو را به خنده نمیاندازد و قلبت را نمیفشرد.
پیرزن صاحبخانه در همان حین مثل تپاله میآید، میافتد روی صندلی مخمل شاه عباسیاش. عصایش را روی زمین میکوبد، یعنی چای بیاورید. اشکالی ندارد. امروز بیکار هستی. میتوانی این به قول «رفیع»، گه را هم بزنی. فقط رفیع میداند که تو چه دل پر خونی داری. با یاد او سر از بالش برمیداری و مینشینی. جوری که او بشنود داد میزنی:
– فری؟ رفیع پول شارژ رو داد؟
– نه بابا! مرتیکه جاکش روانیم کرده! میگه ندارم.
پیرزن صاحبخانه گورش را گم میکند و تو دوباره با غرغر به هال بر میگردی:
– ای بابا!! تو میتونی جور کنی؟
فربد چشم از صفحهی تلویزیون بر نمیدارد، همانطور که از فرط هیجان به چپ و راست کشیده میشود ، میگوید:
– آره اگه شب کاریهامو بیشتر کنم.
انگشتت را روی دکمهی صدای لپ تاپ او میگذاری تا موسیقی کم شود و مجبور نباشی داد بزنی:
– مسخره نکن فری. خانم شفق دوباره امروز تذکر داده ها ! بهخدا زشته.
– چیکار کنم؟ بکشم پایین خانم شفق رو راضی کنم؟
به لودگیهای او عادت کردهای و حتا ترجیح میدهی گاهی مثل او باشی. میخندی اما جدی جواب میدهی:
– جان مادرت اذیت نکن فری. طرفِ قراردادش منم. منو میشناسه. هم آبرومون میره هم چهار روز دیگه بیرونمون میکنند .
فربد که ماشینش در بازی منحرف شده و باخته است، دستهی بازی را به گوشهای پرت میکند، به صورتت زل میزند:
– به مرگ خود ِ جاکشش ندارم. میخوای یکیو بتیغم؟
کنار چشمت را میخارانی و فکر میکنی از چه کسی میتوانی قرض بگیری. اگر کسی نمانده باشد میروی سراغ سکهها. سر تکان میدهی و گوشههای لبت را به پایین میکشی:
– مثلن کی؟
– چه میدونم. یکی از این داف پولدارای کیر دوست.
پوزخند زنان، از تخمههای پخش شدهی روی زمین برمیداری و به دهان میبری، سر تکان میدهی و به رفتن فربد نگاه میکنی. همچنان در ذهنت آدمهایی که میتوان ازشان قرض گرفت را زیرو رو میکنی. فربد از کنار یخچال میپرسد:
– آب؟ چای؟
– نه… خانم گروسی چطوره؟ تا حالا بهش رو نزدیم.
– اونکه شوهر داره. من کار حروم نمیکنم.
از شوخی ِ فربد میخندی و از قندان قند برمیداری و به طرفش پرت میکنی. پیرزن هم در آشپزخانه روی همان صندلی کذاییاش عصا را به خودش تکیه داده و چای مینوشد. وقتی کلید در قفل میچرخد و سر شما به طرف در برمیگردد ، فربد اسباب چای را روی زمین میگذارد و چهار زانو مینشیند، پیرزن هم میرود. فربد با صدای بلند که رفیع بشنود میگوید:
– خود جاکشش اومد.
– رفیع خندان به طرفتان میآید:
– مخلص آقایون خز و خیل لمپن.
در حالیکه نوک انگشتانت را برای فشردن به او میدهی، میگویی:
– بابا روتو برم لرد رفیعیینگتون.
فربد هم میخندد و برای او چای میریزد:
– نه اجاره میدی! نه پول شارژ! نه نظافت میکنی! نه خرید میکنی!خو معلومه که لمپن ماییم!
– بالاخره شما دو تا نخالهی مایهدار به یک مغز در این خونه احتیاج دارید که بتونید در زندگی سوروایو کنید یا نه؟
فربد به او حملهور میشود، قصد دارد از آن شوخیهای زنندهی شلواری انجام بدهد، که تو هم حمله میکنی. هر سه فریاد میکشید و از هیجان میلرزید و میخندید. تو همچنان در ذهنت به دنبال کسی برای پول قرض گرفتن میگردی و همانطور که تلاش میکنی هر دو پای رفیع را از زانو بگیری تا لگد نزند، فکر میکنی که فعلن بهترین گزینه همان خانم گروسی است. هم نزدیک است و هم خوشرو. پیرزن با تمام هیکل درشت و قد بلندش مثل بختک افتاده روی دستهایت و تو نمیتوانی با بچهها زیاد کشتی بگیری.
بخش اول بخش دوم بخش سوم چهارم بخش پنجم بخش ششم