برخورد آدم های موفق با بدشانسی

large-2761

سلام.
من ساکن کشور ایتالیا هستم. طبق برداشتهای خودم و گفته های دیگران من انسان صادق و رو راست و خوش مشرب و کمی خجالتی و خیلی عاطفی ولی مغرور و حساس هستم. از نظر ظاهری به خودم خیلی میرسم و قیافه معمولی دارم.

در زمینه کاری و شغلی و تحصیلی بسیار موفق بوده ام ولی متاسفانه در زمینه شخصی یعنی ارتباط با جنس مخالف دچار مشکل جدی شدم.

36 ساله هستم. در دوران دانشجویی با دختری ایتالیایی آشنا شدم و ازدواج کردیم و ده سال با هم بودیم و خیلی خوشبخت بودم.

ولی دو سال و نیم پیش وقتی من در یک ماموریت کاری بودم متوجه شدم که با یک مرد دیگر ارتباط جدی داره و تصمیم به جدایی گرفت. گرچه عاشقانه دوستش داشتم ولی به هر حال جدا شدیم. این یک آسیب بسیار شدید روحی به من زد. به مشروبات الکلی و سیگار رو آوردم.

به سختی این دوره طی شد تا اینکه شش ماه قبل با دختری ایتالیایی آشنا شدم که از هر نظر با من منطبق بود. اون هم دکتر بود و از یک خانواده سرشناس. دختر بسیار ساده و مهربان و خوش برخورد. در این شش ماه واقعا از ارتباط و دوستی و زندگی لذت بردم. من تنها زندگی می کردم و اونهم تنها زندگی می کرد. پنج سال از من کوچکتر بود. کمی خجالتی و گوشه گیر بود.

گرچه شش ماه باهم بودیم ولی ارتباطمون در حد بغل کردن و بوسه بیشتر نبود. اون می گفت الان زوده و باید کمی دیگر صبر کنیم. منهم البته چنان سعی ای در اینباره نکردم و به نظرش احترام می گذاشتم. در این مدت تقریبا هر روز باهم بودیم. من عاشقش شده بودم و ظاهرا طبق رفتارهای خودش اونهم بمن علاقه شدید پیدا کرده بود.

چندی قبل یکی از بهترین دوستانم فوت کرد. من در شوک و غم و عزای وی بودم که دختره یکروز با من تماس گرفت و گفت می خواد منو ببینه! در مرکز شهر همدیگر رو در یک کافه ملاقات کردیم. بعد از چند دقیقه خیلی راحت و آرام بمن گفت که می خواد رابطه مون رو تمام کنه! من شوکه شدم! تمام دنیا رو سرم خراب شد. از جام تکون نمی تونستم بخورم! نفسم بند اومده بود. باورم نمی شد! دوباره یک شکست عشقی دیگه؟

وقتی ازش دلیل این تصمیمش رو پرسیدم هیچ پاسخی نداد. با اشکی که در چشمش جمع شده بود سرش رو انداخت پائین و رفت. تا همین الان که حدود یک هفته میگذره هنوز در شوک هستم.  دو روز بعد از این قضیه به دلیل مصرف بیش از حد قرص و مشروب الکلی کم مونده بود بمیرم! به بیمارستان منتقل شدم. الان تحت نظر روانپزشک هستم.

دارو مصرف می کنم. کمی بهتر شدم ولی هنوز که هنوزه نمی تونم باور کنم. یک جور تنفر و خشم در من بوجود اومده. حس انتقام… تمام اون آسیبهای روحی که از همسر اولم در من جمع شده بود و بروز نداده بودم اینبار با این اتفاق همگی باهم بیرون ریخت. بدون اینکه بتونم کنترلی روش داشته باشم. البته این نامه بیشتر شبیه در دل بود تا درخواست مشاوره یا راهنمایی. ولی چون نوشته های قبلی شما رو مطالعه کرده ام تصمیم گرفتم براتون بنویسم تا چند جمله ای از شما در این باره بشنوم شاید کمی مرحم دردم شود. با تشکر و احترام. داوید

 

داوید عزیز

تو هیچ مشکلی نداری. سختی کشیدی. قلبت دو بار تکه تکه شد. بدشانسی های عظیمی آوردی. ولی دلیل منطقی و واقعی برای از دست دادن اعتماد به نفس نداری. تا اینجا که برای ما نوشتی، تاکنون، دو زن دوستت داشتند و یکی شان 10 سال هم با تو زندگی کرد.

تو از جمله مردان حساس و عاشق پیشه و مهربانی هستی که نمی توانی به زنان نفرت بورزی. مرد موفقی هستی. کار، تحصیل و تخصص و زنانی که جذبت شدند نیز گواه ان است.

اجازه بده تجربه یک خانم دانشمند امریکایی و بسیار باشعور را برایت تعریف کنم که به نوعی، در بدشانسی، تقریبا به یک اندازه اذیت شدید.

آن خانم وقتی که فهمید سرطان سختی گرفته است برای چند روز همه وجودش در هم ریخت و وحشت زده و مستاصل گشت و مدام می گفت چرا من؟ چرا من با این درجه از دانش، نیت مفید و همسر خوب و آینده درخشان، باید به این روز بیفتم؟

او داوید عزیز، بعد از مدت کوتاهی به این حقیقت رسید که اصلا چرا من نه؟ من که موقعیت خوبی دارم. دلگرم هستم به شخصیت و شعور و دستاوردهایم، من که شوهر نازنینی دارم و موقعیت مالی و شغلی که می توانم ضربات سرطان را تحمل کنم ؟… چرا من نه؟ سرطان وحشتناک است اگر قوی  نباشی و حامی نداشته باشی شانس تسلیم شدن زیاد است.

وی از آن پس با نگاهی جدید با بلای زندگی خود روبرو شد و سرطان را در هم شکست.

تو هم مرد کامل و موفقی هستی، لحظه ای شک نکن… تنها مشکلت، پناه بردن به مشروب است. احساس مظلومیت نکن. نفرت در قلب تو جایی ندارد. دوباره آماده شو تا عشق بورزی… چون بدون آن، برای امثال تو زندگی معنا ندارد. آدمها همیشه بدشانسی نمی آورند.

Written By
More from بهمن
هر دو به هم حسادت می ورزیم
چهار ماه از آشنایی من و مرضیه می گذرد و از دو...
Read More