امروز در خیابان ارم و باغ ارم قدم می زدم. در تمام مدت من به دوستی چهار دختر نوجوانی میاندیشیدم پاتوقشان ارم بود. من؛ ماندانا و سارا و شراره. از آن دوستیهای نوجوانانه و بدون قهر و آشتی. دوستیهای که در تمامی امواج گذر زمان تاب آورده است… ۳۰ سال<
شراره زیباترین مان بود. به شدت باهوش، معلمین برایش آرزوها داشتند اما ماجراهای خانواده بیدرو پیکرش و عشاق فراوانش سرش را بدجوری شلوغ کرده بود. در همان ۱۸ سالگی با مردی آنچنان جذاب ازدواج کرد که متوجه بیاراده گیاش نشد با او به کلمبیا رفت و از انجا دیپرت شدند و مرد با ازدواج با زنی کلمبیایی مشکل خود را حل کرد و شراره به تنهایی با پاسپورت سوئدی خواهرش به کانادا رفت و از ظرفشویی شروع کرد تا الان که کارمند ای بی ام است و چاق شده و همسری بیروح و سرد کانادایی دارد و دختری بور و سفید که از زیبایی او هیچ بهرهای نبرده است. شراره اصرار دارد که خوشبخت است. اصراری که اندکی شک را موجب میشود.
سارا رویایی ترین مان بود. با انواع استعدادیهای هنری در نقاشی و موسیقی و گریم، با خانوادهای اصیل که با ازدواج او با مردی مسن مخالفتی نکردند چرا که پول مرد مانع شد که متوجه اختلال شخصیتی پنهان او شوند. ازدواجی پر از درد و رنج که دختری با سندرم ترنر حاصلش بود. سرانجام سارا زمانی که دخترش ۱۸ ساله و دانشجو شد از مرد طلاق گرفت و اکنون در کانادا منتظر جواب پناهندگیاش است. خسته و تنها به امید اینکه هنرهای ناشکفتهاش به دادش برسند.
ماندانا مهربان ترین مان بود. به همراه خانوادهاش به فرانسه مهاجرت کرد و بسیار سخت و با گذراندن دورههای افسردگی توانست با پدیده مهاجرت کنار بیاید. با مردی فرانسوی و مهربان ازدواج کرد و دو پسر دارد که یکی کاملا اروپایی و دیگری کاملا شیرازی است. زندگی ملایم و دلپذیری را میگذارند.
و من که ماندم و داستان زندگی خودم را نوشت.
حالا در خیابان ارم راه میروم و به گلهای آبشار طلایی که سارا به موهایش میزد نگاه میکنم؛ به پنجره رنگی که شراره برای دست زدن به آن به هوا میپرید؛ به فواره آبی که عینک ماندانا را خیس میکرد. و من چقدر دلم برای آن دخترکهای پر آرزو تنگ شده.
به خانه باز میگردم در حالی که همچنان چهار دختر نوجوان با روپوشهای خاکستری در خیابان ارم میدوند و میخندند و وراجیهای بیپایانی دارند.