این شوخیِ روزگار است با من. به پِنی فکر میکنم، پِنی اُلِکسیاک، شناگر شانزده سالهی قد بلند کانادایی که لبخند از لبهاش محو نمیشود. به حسن فکر میکنم، حسن یزدانی، کشتیگیر ایرانی. پاهای کشیدهای دارد و بالای ابروی راستش جای یک زخمِ قدیمی پیداست.
دوباره به پنی فکر میکنم که در خط آخر شنای امدادی زنان ایستاده. پنی اهل تورنتو است. نفراتِ کانادا یکی یکی به نوبت توی آب شیرجه میروند. پنی نفر آخر است.
حالا نوبت حسن است. او را میبینم که در شالیزارهای شمال در جادههایی که فقط رد ماشین در آن پیداست و از علف موج میزند میدود. ساک سنگینی به دوش دارد و باید به باشگاه برسد.
پنی تا الان دو برنز، یک نقره و یک طلا آورده است. دیشب در شنای امدادی شنا کرد و برنز گرفت. امشب که برای طلای صد متر آزاد میجنگید تقریبن نیمخیز شده بودم و اگر نیمهشب نبود مثل پدر و مادرش وقتی به خط پایان رسید از شادی و هیجان جیغ میکشیدم.
حسن یزدانی دارد بدنش را گرم میکند. برای ۷۴ کیلو شدن باز باید وزن کم کند باز باید عرق بریزد، سونا برود آب ننوشد. حتمن فیلمِ تمریناتِ جوردن باروز را دیده، سرعتعملاش را، عکسالعملهای برقآسا و پاهای تر و فرزش را. حسن این شبها را راحت نمیخوابد.
پنی در یک خانوادهی متوسط در تورنتو به دنیا آمده، حسن در روستایی در جویبارِ ایران. پنی از شنا در استخرِ خانهی همسایه شروع کرده در نُهسالگی پدرش بهش گفته «دخترم بد نیست تو مسابقاتِ شنا شرکت کنی» حسن در خانوادهی کارگری بزرگ شده. برادر بزرگاش که کشتی را رها کرده تا کارگر مزرعه باشد به او گفته «وِل هاکِن حسن. کُشتیجا هیچی درنَنِه»
پنی در مسابقات نوجوانان خوش درخشیده و حالا ستارهی کانادا در المپیک است. برادرش بازیکنِ حرفهایِ هاکی است و الان تمام اهلِ خانواده کنار او جمعاند. وقتی عینکِ صورتیاش را به چشم میزند و به آب استخر خیره میشود تمام تماشاگران حناق میگیرند. پدرش پرچم کانادا را به چشم میکشد. حتمن نمیگذارند امشب به او بد بگذرد. پدرش میزِ رستوران را حساب خواهد کرد و خیابانهای ریودوژانیرو را روی سرشان خواهند گذاشت.
حسن اما تنهاست. پاهای جوردن باروز از جلوی چشماش دور نمیشود درست شبیه ساقههای برنج که در مردادماه با نسیمِ گرم و خلسهآوری موج برمیدارند. حسن در اتاق دو در دوی دهکدهی المپیک پشت پنجره ایستاده و به مادرش فکر میکند که کاسهی آبی پشت سرش ریخته و دست به آسمان برده است.
این شوخیِ روزگار است با من. برای قهرمانیِ دختری که نمیشناسم همانقدر خوشحالام که انتظارِ مردی که میشناسم برای گرفتنِ مدال طلایی المپیک مضطربام میکند. این شوخیِ روزگار است با ما.