آخرین باری که عظمت خوفناک جهنم را حس کردم و تصویر دهشتناک آن را در ذهنم ساختم، در یک جلسه سخنرانی در یکی از دانشکدههای علوم انسانی دانشگاه تورونتو بود. مرد میانسال و لاغر اندامی که استاد تاریخ و فرهنگ «رنسانس» بود و گویی اصلاً حوصله حاضران در سالن را نداشت، بدون رغبت به سمت تریبون رفت و بلافاصله با فشار دکمهای بر روی کامپیوترش، نقاشیهای مربوط به «جهنم» را روی پرده منعکس کرد.
رنگهای قرمز و آبی و خطوط نامنظمی که بر چهرهاش افتاده بود، سر طاس و چند تکه مویی که از دور سرش بیرون زده بود به او هیبتی شیطانی میداد. چشمانش برق میزد. انگار تبدیل به جادوگر قبیلهای شد که با آرایش مخصوص خود درحال اجرای یک نیایش افسونگرانه است.
سخنران از مذاهب بسیار بدوی شروع کرد؛ مذاهبی که به اعتقاد او سنگ بنای «شعور تجریدی» بشر را با تعریفی که از جهان داشتند برپا ساختند. او توضیح داد که چگونه اولین شیوههای اهدای قربانی به خدایان، و دعا و پرستش توسط انسان وحشتزده اولیه به آنها کمک کرد تا به درک اساسی از «خود» برسند.
به نظر او، انسان مرعوب و محاصره شده در طبیعت وحشی و مقتدر، به کمک تخیل، به خود فرصت میداد تا جواب روانی و قانعکنندهای برای عذاب زندگی در طبیعت پیدا کند. از همان موقع بود که بشر «بهشت» و زندگی جاودان در باغی که خبری از قتل و شکار و جنگ در آن نیست را به آینده خود افزود.
سخنران سپس تصویر چند نقاشی با موضوع جهنم را که در اوایل دوره «رنسانس» کشیده شده بودند روی پرده افکند. به اعتقاد وی، جهنمی که در این نقاشیها به تصویر کشیده شده ترکیبی از ناملایمتهای طبیعی نظیر آتشسوزی، گرسنگی، تشنگی، زخم، درد، کنده شدن دست و پاهای انسان در نبرد تن به تن با جانوران و همسایگان بود.
سخنران که تاکنون در هیبت یک شیطان آکادمیک برایم جلوه گر شده بود بلافاصله کتاب قطوری به دست گرفت و بدون توضیح خاصی شروع به خواندن کرد.
هنوز چند جملهای نخوانده بود که حسِ نگارش زیبای «جیمز جویس» با قدرت تمام به سالن مسلط شد. سخنران در حال خواندن بخشی از «پرتره هنرمند جوان» بود. فصلی که قهرمان داستان، باید موعظه بسیار ترسناکی را بشنود که کشیش طی آن با قدرت تمام در حال توصیف «جهنم» است. ادعا شده است که موعظه نوشته شده توسط جیمز جویس در آن رمان، با موثرترین موعظههای کلیسا برابری میکند. این بار همه خون و شکنجه، درد و ترس، شرم و حقارت بشر اولیه از قول یکی از بهترین نویسندگان جهان تخیل شده بود.
باور نکردنی بود ولی سخنران، در پایان برنامه به سمت کامپیوترش رفت و تصویر یک فروشگاه سرپوشیده شیک و زیبا را به روی پرده سالن انداخت و با تعظیمی کوچک سالن را ترک گفت. من هنوز متوجه ماجرا نشده بودم. این احساس گنگ و نشانه پرسش را در چهره بخشی از حاضرین نیز دیدم. آیا تصویر آخر، یک جهنم جدید بود یا یک بهشت، یا حتی شاید یک بهشتِ جهنمی؟ نمیدانم.