تابستان بود که پای غلام به کوچهی دهخدا باز شد، برای بازی و دعوا با بچههای بزرگتر میآمد اما دوست داشت از ما هم زهرچشم بگیرد. برخلاف من که از کودکی شهروندی سربه زیر و حرف گوش کن بودم او شیطان کوچکی بود که میخواست بر همه فرمانروایی کند. زندگیاش را وقف دویدن دنبال توپ پلاستیکی و کتککاری کرده بود. موهای سرش همیشه تراشیده بود تا جای شکستگیهای متعدد روی جمجمهاش را، انگار مدالهای شجاعت و لیاقت باشند، به رخ بچهها بکشد.
پاچههای پیژامهاش را توی ساق جورابهایش میتپاند- آن سالها با پیژامه راه رفتن در خیابان مُد بود- و پشت کفشهای کتانیاش را که همیشه خوابیده بود فقط برای بازی فوتبال بالا میزد. لاغر بود و پوزهی بدترکیبی داشت با لبهای نازک و کوتاهی که در هیچ حالتی روی دندانهایش را نمیپوشاند. لثههای سرخ و دندانهای گرازش بدون اینکه بخندد همیشه پیدا بود. از غلام میترسیدم و به همین خاطر از او بدم میآمد، البته او هم از من بدش میآمد ولی از من نمیترسید…
«بیا اینجا بینم نفله، اسمت چیه؟» داشتم توی کوچهی بنبست، جلوی در خانهمان، دوچرخهسواری میکردم که راهم را بست، «اسمم؟… توکا»
«این دیگه چجور اسمیه؟» نفهمیدم که از اسم من خندهاش گرفته یا بخاطر شکل لب و دهانش شبیه به کرهخری خندان شده بود. منتظر نشد تا اسمم را معنی کنم، گفت که خوش ندارد قیافهی سوسول من را آن دور و اطراف ببیند و دستور داد توی کوچه آفتابی نشوم! فکر کردم باید نسبت به این حکم درخواست تجدید نظر کنم. گفتم، «واسه چـــــــی؟! مگه کوچه رو خریدی؟»
کوچه را خریده بود. گفت که بچهی رستمآباد است و از مادر زاده نشده کسی که با داشغلام، بچهی رستمآباد، اینطور حرف بزند. نمیدانستم رستمآباد کجای تهران است اما احتمال دادم بخاطر رابطهاش با رستم اهالی آن آدمهای بزن بهادری باشند. اطاعت امر کردم، دُمم را روی کولم گذاشتم و به خانه برگشتم.
فردای آنروز وقتی مادرم برای خرید روزانه روانهام میکرد خجالت کشیدم بگویم که به دستور داشغلام محکوم هستم در خانه بمانم، زنبیل را برداشتم و بیرون رفتم. تا بقالی حسن آقا دویدم و با عجله خرید کردم و برخلاف توصیهی اکید مادرم بقیهی پول خرید را نشمرده توی جیبم ریختم و به سرعت به خانه برگشتم. فکر کردم به خیر گذشته و میخواستم نفس راحتی بکشم که مادرم پولها را شمرد و اعلام کرد که کم است و باید برای گرفتن بقیهاش دوباره به مغازهی حسنآقا برگردم… برگشتم و اینبار باندازهی دفعهی قبل شانس نیاوردم…
«عنتر! بازم که تو کوچه پیدات شد؟»
سعی کردم همانطور که در مدرسه یاد گرفته بودم با ادب و متانت جواب بدهم. « عنتر خودتی، یقه رو ول کن بینیـــــــــــــــــــم!»
داشغلام از جواب من خوشش نیامد. « بچه پررو میخوای همچی بزنم تو سرت که صدای سگ کنی؟»
من نخواستم اما او توی سرم زد. «چرررررررا میزنی؟ مگه کی هستی؟ مگه چیکارهای؟ کی گفته تو رئیس محلی؟ کی گفته همه باید حرف تو رو گوش بدن، مگه مرض داری؟»
دوباره زد و اینبار صدای سگ کردم. «آخ! نزن… پدرسگ!» وقتی کتک میخوری و زورت به حریف نمیرسد چارهای جز فحش دادن نداری و من فحش دادم. کلاس دوم تا پدرسگ یادمان داده بودند اما داشغلام تحصیلکردهتر از من بود و از دایرهی واژگان غنیتری بهره میبرد.
« چــــــــــــــــــی؟! به بابای من فحش میدی؟ مااااادر….!» معنی چیزی که شنیدم را نمیدانستم ولی آنجور که غلام با غیظ و تشدید ادا کرد مطمئناً نمیتوانست معنی خوبی داشته باشد.
« به مامان من فحش نده! اونی که گفتی خودتی! اونی که گفتی ننته!» بیشتر زد…
روزگارم سیاه بود، هرروز برای خرید میرفتم و غلام همیشه توی کوچه پلاس بود. درد تحقیر و ترس بیشتر از کتکی که میخوردم آزارم میداد، زورم که به غلام نمیرسید، تنها کاری که میتوانستم بکنم مسخره کردنش بود. صفحهای کاغذ سفید از دفترچهی نقاشیام کندم و طرحی از او کشیدم شبیه به الاغی در حال پراندن جفتک! چیزهایی هم زیرش نوشتم که همه بفهمند این الاغ چه کسی است… وقتی تمام شد آنرا با چند تکه نوارچسب به دیوار کوچه محکم چسباندم و دوان دوان به خانه برگشتم. روز بعد خودم را به مریضی زدم و به بهانههای مختلف از زیر بار خرید شانه خالی کردم تا… عبدی آمد.
عبدی قوم و خویش نزدیکمان بود و همسن و سال غلام، آمده بود با هم بازی کنیم. نیم ساعتی در حیاط فسقلی خانه توپبازی کردیم تا حوصلهاش سر رفت و خواست به کوچه برویم که جای بیشتری برای دویدن و شوت کردن داشت. هرقدر اصرار کردم به منچ و مار و پله رضایت نداد. بالاجبار اعتراف کردم که از ترس داشغلام جرئت بیرون رفتن ندارم و برای اینکه او را هم بترسانم اضافه کردم که داشغلام بچهی رستمآباد است. عبدی که در آن سالها عاشق فیلمهای بزن بزن بود نه تنها از اسم رستمآباد نترسید بلکه برای بیرون رفتن جریتر شد.
«غلام گه خورده، اگه اون بچهی رستمآباده من بچهی کرمونشـــــام!» و توپ به دست از در حیاط بیرون رفت… همانطور که انتظار داشتم خیلی زود سر و کلهی داشغلام پیدا شد، معلوم بود نقاشی من را دیده.
«ریقــــــــــــــــو حالا کارت بجایی رسیده که عسک منو مسخره میکنی؟ منو میکشی؟ نشونت میدم با کی طرفی…»
به اتکای عبدی جوابش را دادم، «کردم که کردم، خوب کردم! اگه تو بچهی رستمآبادی اینم بچهی کرمونشاهه- با انگشت به عبدی اشاره کردم- حالا خدمتت میرسه» غلام و عبدی بعد از کمی رجزخوانی و چسباندن پیشانیها به هم و تکرار مکرر “چی میگی؟” “چی میگی؟” گلاویز شدند و تا توانستند از خجالت هم درآمدند… وقتی بچههای محل آن دو را جدا کردند معلوم نبود زور کدامیک چربیده اما همان چندتا مشت و لگدی که رد و بدل شد داشغلام را از صرافت تنبیه بیشتر من انداخت و دیگر سراغ من نیامد…
***
چهل سال گذشته اما هنوز زورم به غلام نمیرسد…