بهش می گم؛ اسمتون چیه پسرجان؟ میگه اسپندیار. ف رو که پ میگه فارسی پمپاژ میکنه به سر و صورتم، می پرسم بچه کجایی؟ میگه: بچه مزار( مزار شریف).
همینجور چشای تاجیکیش تو حدقه می چرخه و حرف می زنه، احساس می کنم؛ پیشونی ام یک تخته سیاه از 4 حرف پ و گ و ژ و چ شده.
احساس می کنم تو کوچه های بلخ دارم با اسپندیار قدم می زنم و بوی جوی مولیان آید همی … می پرسم فردوسی رو می شناسی؟ اسمت یکی از پهلوانهای کتابشه، میگه نه من اصلن سواد ندارم … پانزده سالگی خودم با اضطراب امتحان های فردا می شینه روبروم.
بهش می گم من تو این بازارچه فصلیه هستم، خودم معلمم، این شغل دوم و تابستونی منه، یه خودکار و یه دفتر بردار بیار بهت یاد بدم، قول میده که بیاد، دست میده که بیاد، اآره من از فردا می خوام به پارسی، خوندن و نوشتن یاد بدم!