قلب مملو از افسوس

regret_1200x627

سال آخر و امتحانات پایانی بود، وقتی ناخوداگاه چشمانم به نگاهش افتاد عاشقانه ترین نگاهی بود که در تمام عمرم تجربه کردم.  اتفاقی که چندین بار افتاد ولی من مثل همیشه سربه زیر میشدم و ساکت. زیباترین دختر همکلاسیم بود. من به دلایل اعتقادی و تا حدی عرفی همیشه سر به زیر بودم برخلاف بقیه پسرها در طول تحصیل با او و بقیه دخترها معاشرت نداشتم.

او دختری خنده رو بود و لباس پوشیدنش هم اعتقادی و عرفی نبود اما نتوانستم تسلیم صداقت نگاهش نشوم که جز عشق چیزی دیگری در آن ندیده بودم. در امتحان اخر بود خودش پا پیش گذاشت و بلافاصله بعداز من ورقه اش را تحویل داد و دنبالم آمد. بی قراری و بی تابیش ستودنی بود و عاشق ترم میکرد. همین عشقِ زیاد نگذاشت با او وارد رابطه ای کلامی شوم به این امید که بلکه با بهبود وضعیت مالی و حتی فکری بتوانم بعدا به خواستگاریش بروم. من نادیده اش کرفتم تا زندگیش معلق نباشد.

وقتی آن روز آخر در راهرو به من رسید و سلام کرد من آرام جوابش را دادم باز سربه زیر اما ناگزیر از او دور شدم‌. جلوی در خروجی با بکی از دوستانم شروع به حرف زدن کردم و او به ما رسید برای لحظه ای ایستاد و نگاهم کرد. قلبم مملو از درد بود و بغض گلویم را تنگ کرده بود و اشک چشمانم را گرفت و ترسیدم در چشمانی نگاه کنم که

بعداز دو سال با افکاری آرام و شرایطی بهتر به یاد او که همیشه در قلبم زنده بود افتادم. حس گناه هم امانم را بریده بود.  خواستم شماره اش را از دوستم بگیرم به او بگویم در زندگی بعضی رفتارها و چیزها اجتناب ناپذیر است، بگویم من برای خوشبختی تو از خودت گذشتم و معذرت خواهی کنم که نشد.

به دوستم گفتم به او زنگ‌ بزند و بگوید میدانم دلش از دست من شکسته بود، اگر خواست شماره اش را بدهد تا برایش توضیح دهم اگر هم نخواست به او بگوید فقط من را ببخشد، حداقلش انتظار داشتم اگر رابطه ای الان با کسی دارد، مثل یک ادم منطقی میگذاشت برایش توضیح دهم.. اما او همه چیز را انکار کرد و گفت چیزی یادم نمیاد. نمیدانم خواست انتقام بگیرد یا چیز دیگر یا شاید من زیادی عاشق بودم و تابوی رفتن بی برگشت را شکستم و برگشتم اما نشد، هنوز هم نمیدانم رفتن سخت تراست یا ماندن ، اما این را خوب میدانم ورای انها چیزی زیبا و وصف ناپذیر است بنام عشق.

رامین عزیز
جوان احساساتی با قلبی عاشق پیشه هستی و بسیار هم طبیعی و دوست داشتنی. هیچکس هم حق ندارد بگوید تصوری که از آشنایی و علاقه ات داری غلط است … مهم این است که این حس را، این خواستن و خواسته شدن را تجربه کردی.

اما خیلی مهم است که بدانی و بتوانی از آن عبور کنی. بخصوص که در حد توان و موقعیت شخصیتی ات تلاش کردی که سرانجامی نیز برای آن اتفاق ایجاد کنی. هیچ تعبیر بدی از رفتار و واکنش های آن دو چشم زیبا بعد از دو سال، نداشته باش. شرایط ترا وادار ساخت آنطور رفتار کنی پسبه تصمیم او هم احترام بگذر که بر اساس موقعیت کنونی اش رفتار کند.

جوانمردانه و بزرگسالانه است که پرونده این عشق را ببندی و خودت را آماده تجربیات جدید کنی. افسوس از کارهایی که نکردی را محول کن به سنین سالخوردگی.

در این سن و سال بهتر است با تمام وجود به دنبال ایجاد تجربه و طبیعتا خطاها و اتفاقات تلخ و شیرین باشی. باید ارشیو زندگی ات مملو ازاین نوع احساسات انسانی  بشود.

Image Source

http://www.ted.com/playlists/276/ted_talks_to_watch_when_you_wa

telegram

Written By
More from بهمن
مردی که می‌توانستم دوست داشته باشم
سنگ صبور عزیز، اخیرا در یک جمع دوستانه با مرد همسن خودم...
Read More