ببینم کاکو، مگر تو بچه‌ی شیراز نیستی؟

PicMonkey Collage

نقل است که یک روز حضرت حافظ گل در بر و می در کف و معشوق به کام نشسته بود بر لب جوی و زیر یک سرو چمان که استاد سخن سعدی، با کوله‌باری از کتاب و خسته از سفرهای طولانی از راه می‌رسد.

حافظ ِ خوش مشرب خوش‌حال از دیدن هم‌ولایتی اهلِ دل، ساقی سیمین ساق و جام می ارغوانی را نشانش می‌دهد که: «خوش باشیم». اما مواجه می‌شود با چهره‌ی شماتت‌بار و پوزخند استاد. پس اشاره به جوی می‌کند و از در نصیحت درمی‌آید که: «بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین.» سعدی خشماگین سرانجام به سخن درمی‌آید که: «به جای این لات‌بازی‌ها برو کار می‌کن، مگو چیست کار/ که سرمایه‌ی جاودانیست کار.»

حافظ پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست، آهی می‌کشد و می‌خواند: «صلاح کار کجا و من خراب کجا؟» سعدی همان‌طور که این پا و آن پا می‌کند برود، درمی‌آید که: «مکرر در مکرر بگویم: نابرده رنج، گنج میسر نمی‌شود!» حافظ که دیگر حوصله‌اش سرآمده بود، گفت: «برو بابا، واعظان کین جلوه…» اما وسط مصرع ناگهان مکث کرد و از سعدی پرسید: «ببینم کاکو، مگر تو بچه‌ی شیراز نیستی؟»

 

More from ناصر غیاثی
فردوسی خدا بیامرز
 حاج محمدخان از اکابر روستا هشتاد و پنج سال دارد. می‌گوید: «سواد...
Read More