سرانجام پس از سی و اندی سال زندگی در جمهوری فدرال آلمان عزیز، حالا ساکن روستای کوچکی شدهام عزیزتر در چهارمحال بختیاری، کنار دریاچه، در دامنهی کوه و در سکوت محض.
از روزی که تصمیم به برگشتن گرفتم تا همین امروز که دیگر چهار پنج ماهی است تصمیمم را عملی کردهام (و چه خوب کردهام)، به کرات از من پرسیده و میپرسند، چرا برگشتهام آن هم امروزه روز که همه میخواهند بروند. از همان اول کار با خودم قرار گذاشته بودم انگیزههایم برای برگشتن را دستمایهی کتابی بکنم. هنوز نمیدانم چگونه کتابی خواهد شد، اما تا آن زمان چکیدهی دلایلم را اینجا برای شما می نویسم.
آفتاب. یازده ماه از سال هوای آلمان یا ابریست یا بارانی. حال آنکه به قول ما گیلکها هواخوشی دیل خوشیه. سبزی به معنای ایرانیاش که اصلا در آلمان نیست. میوهها همه خوشکل و خوشرنگ اما بیطعم و مزهاند و آلوده به انواع و اقسام مواد نگهدارندهی مجاز. میوههای خاص ایرانی از قبیل به و لیموشیرین و انار و خربزه فقط در فصلش و به مدت کوتاهی آنهم تنها در شهرهای بزرگ آلمان پیدامیشود. دیگر از نبود مطلق ماهی سفید و ماهیشور و اشپل و زیتون پرورده و درار و غیرو نمیگویم.
تنهایی، تنهایی و باز هم تنهایی. آدم در آلمان تنهاست. آتش بگیری، یکی نیست یک چکه آب روی آتشت بریزد. هیچکس وقت ندارد. عدم احساس تعلق. در تمام سی و چند سالی که آنجا بودم و حس خارجیبودن دائم با من بود.
حرفم این نیست که آلمان جامعهی بدیست. من نه تنها بسیار بسیار زیاد از آلمانیها آموختهام بل سپاسگزارشان هم هستم که سی وچند سال مرا در کنار خود جا دادند. آلمان خوب است برای آلمانیها و نه من.