اولین بار شش ساله بودم وقتی به اتفاق مادرم، جاده باریک کوهستانی شمال ایران را پشت سر میگذاشتیم تا به روستای ییلاقی و اجدادی مان برسیم. من خیلی ذوقزده بودم چون مادرم قول داده بود در مدت سهروزی که در روستا خواهیم بود، برایم یک بزغاله برای همبازی شدن بگیرد.
اما در حین شادی کودکانه یادم میآید در طی اقامت چند روزه در روستا، با مادرم بارها به حیاط خانه اقوام مادرم میرفتیم. گاهی هنوز وارد حیاط خانهنشده، صدای داد و فریاد و گریه میشنیدم. می دیدم که مادرم با صورت گَر گرفته، با ملایمت و گاه با تَشر از مردِ خانه که معمولا یکی از پسرعموها یا پسر یکی از خاله هایش بود درخواست می کرد که زن و فرزندانش را کتک نزند.
این اتفاق ها و خاطره ها برای ۴ سال بعدی پر رنگ تر و واضح تر می شد. هنوز می توانم تجسم کنم شبهای روستا را که از جنب و جوش میافتاد و ساکت می شد و من و مادرم بودیم که از کوچهها و خانههای گلی با فانوس و پاکت داروهای اضافی که مادرم از شهر آورده بود عبور میکردیم تا به بالین پیرزنی یا پسر بچهای برسیم که به سختی سرفه میکردند و تب داشتند.
هر سال در هنگام بازگشت ما از سفر تابستانی روستا، با خودش حتما یکی از پسران و دختران روستا را به شهر میآورد تا برای شان در خیاطی یا سلمانی کاری دست و پا کند.
بارها شاهد آن بودم که در خانه مان را می زدند و زن و شوهری روستایی، فرزندشان را نزد مادرم می آوردند تا او، برای شان کار یا شغلی دست و پا کند.
بدون اغراق حداقل ده نوجوان روستایی را تبدیل به شاگرد مغازه های بازار شهر ساخته بود. همه اش را هم مدیون سفره ها و دوره های زنانه ای بود که طی آن از همسران بازاری های شهر می خواست که توصیه کنند این پسران در مغازه شوهران شان شاگردی کنند.
با قضاوت کنونیام میتوانم بگویم برای مادرم تفاوتی بین دختر و پسر وجود نداشت. او شاید به طور غریزی می دانست که در محیط نابرابر، پسران هم مصون نخواهند بود.
در شبهای ماه رمضان ما پسران محله می توانستیم تا دیروقت در محله بچرخیم. مادرم مرا به خواهرانم نشان میداد و میگفت: « ببینید چه فرق بزرگی بین شما و برادرتان هست. او میگردد و میچرخد و چشم و گوشش مدام بازتر میشود ولی شما مجبورید در خانه بمانید. نگذارید این اتفاق برای دختران تان تکرار شود»
مادرم نمی دانست فمینیسم یعنی چی ولی توصیه اش به همه دختران و پسرانی که در فامیل می شناخت این بود که «سعی کنید محتاج نباشید»