گفتگو با گذشته و آینده خودم 

12247117_10207279964369857_3061383412276348617_n

گاهی که بیکار می شوم یا حوصله ام سر می رود تلفنم را برمی دارم و با دوستان دور و نزدیکم تماس می گیرم. از روی فهرستِ دفترِ تلفنم شروع می کنم و تصمیم می گیرم امروز به چه کسی زنگ بزنم؟ دلم برای چه کسی تنگ شده است؟ از چه کسی مدت هاست خبر ندارم؟ با چه کسی درد دل کنم و یا با چه کسی شوخی کنم و پای تلفن بلند بلند بخندم ؟

دیروز برای اولین بار به گذشتۀ خودم زنگ زدم. گذشتۀ چند سال پیشم. خواب بود. آن موقع تازه دانشگاه را تمام کرده بودم و سربازی رفته بودم و تازه در شرکتی مشغول به کار شده بودم. تلفن چند بار زنگ زد و من گوشی را بر نداشتم. می دانستم که خوابم. با اینکه مدتی از صبح گذشته بود ولی هنوز خواب بودم. دوباره تماس گرفتم.

صدای خواب آلودم به تلفن جواب داد. خودم را معرفی کردم و گفتم که از چند سال بعدِ خودش تماس میگیرم. گذشته ام خندید. پرسید چه کاری از دستش برایم بر می آید ؟ گفتم: اگر علاقه ای به کاری که می کند ندارد بهتر است همین امروز استعفا بدهد و تا دیر نشده است سراغ کاری برود که دوست دارد. بی حوصله گفت: حالا وقت برای عوض کردن شغل زیاد است. گفتم اشتباه می کنی و من آیندۀ تو هستم خواهش کردم با زندگی من بازی نکند و حرفِ مرا جدی بگیرد و همین امروز استعفا بدهد. گفت اهمیتی به من نمی دهد … فقط می خواهد کمی بیشتر بخوابد و پول بنزین ماشین داشته باشد تا آخر هفته با دوستانش به شمال برود و عشق و حال کند. بعد هم گوشی تلفن را قطع کرد.

با نامیدی شمارۀ خودم را چند سال بعدش گرفتم. این بار صدای پخته تری با احترام پاسخ داد. توضیح دادم که من شماره اش را دارم چون سالها همین شمارۀ من بوده است و من آیندۀ او هستم. خوشحال شد و خواست تا من راهنماییش کنم. گفتم که فردا با همان کسی که از ته دل دوستش داری برای همیشه خداحافظی می کنی. می دانست.

توضیح داد که راه درازی در زندگی در پیش دارد و از این موقعیت ها همیشه پیش می آید. گفتم: ممکن است دیگر تکرار نشود. ممکن است دیگر کسی را تا این اندازه دوست نداشته باشی. شاید بعدها بفهمی که تنها همین یکبار است که عاشقِ کسی می شوی. گفت: شاید، ولی نمی تواند زندگیش را بر مبنای شاید برنامه ریزی کند. بعد پرسید آیا هنوز خوشتیپ هستم؟ نگران بود. خندیدم و جواب دادم : بله … بله …حتی شاید بیشتر …

نمی دانستم دیگر باید به چه تاریخی از زندگی ام زنگ بزنم. هر لحظه برای من امکان تغییر وجود داشت. تمام لحظات می توانستند زندگی ام را عوض کنند. باید مدام تلفن را دستم می گرفتم و با لحظات مختلف زندگی ام حرف می زدم و آنها را به انجام کاری تشویق می کردم یا می گفتم هرگز فلان شخص را به زندگی راه ندهد و یا فلان خیابان نرود و یا به فلانی بیشتر محبت کند …

در همین فکر ها بودم که تلفنم زنگ زد. پیرمردی گفت: سلام مرد جوان … من آینده ات هستم. گفتم: سلام، چه کاری از من برای شما ساخته است؟ گفت: همین مکالمه ها را بنویس و منتشر کن … شاید کسی تو را لایک کرد و یا برایت کامنت گذاشت… کسی که شاید مسیر زندگی تو را عوض کند …

 

پژواک کاویانی در فیسبوک

More from پژواک کاویانی
قصه‌ایی هستیم برای آدم فضایی‌ها
یادم هست وقتی نوجوان بودم، در آن روزهای گرمِ ظهرِ تابستان خلوت،...
Read More