داستان کوتاه «علی فتح اللهی»، عاشقانه ترین و تلخ ترین قصه ای است که تاکنون منتشر کرده ایم. همه افراد و اتفاقاتی که لحظه به لحظه وارد قصه می شوند مثل چرخ دنده های یک کارخانه کوچک در همدیگر چفت می شوند تا ببینیم چطور مرام و خصلتِ آدم های یک جامعه می تواند نسل به نسل تکرار شود. سرنوشتی تلخ و نامرد، که شاید برای قهرمان قصه نیز رقم بخورد.
چرا باید لیلا با همه زیبایی و بلوغش، با آنکه عشق من بود، لب به لب کامی، نوه ی شانزده ساله ی سِدمرتضا شده باشد؟ حالا دوسه هفته ای میشود، ساعتها به شیشه می چسبم، آیینه ی دقِ من شده است. سِدمرتضا عادت دارد گِل های رو به روی خانه شان را بکوبد. خانه اش به باغ ما باز می شود.
پیشترها، بابام اصرار داشت سِدمرتضا سید نیست باید «سیدش» را با صاد بنویسد. این را برای حفظ اصالت دین لازم می دانست، می گفت سِدمرتضا موقع گرفتن شناسنامه تقلب کرده. ولی از وقتی جناحش انتخابات را باخت و از ریاست صندوق برکنارش کردند دیگر به سین و صاد سدمرتضا گیر نداده است.
من اما دوست دارم گیر بدهد، بیشتر از قبل، اصلن دلم می خواهد برنویِ آقابزرگ را از انبار درآورد، بدهد دستم: «برو پسرم دین خدا رو نجات بده!» تماشایِ سِدمرتضا هم عذاب هر روزه است و هم بهانه ی تنهایی. سِدمرتضا، یک جورهایی شکل تنهایی من شده است. کوچه باغ رو به روی پنجره زمستانها گل اندود می شود و سِدمرتضا همیشه آنجاست، گل ها را می کوبد. بیکاری ا ش از همه ی لحظه های عمر بزرگتر است؛ تنهاییِ من از بیکاری او بیشتر. خوب می شد اگر سدمرتضا را می کشیدم. بعد نقاشی را توی پاکت نامه می گذاشتم، و پست می کردم برای لیلا؛ شاید بفهمد چه قدر از وقتی شهر نیستم همه اش پشت شیشه ام، چه اندازه بی کَسَم؛ حالی ش شود من می فهمم چه غلطی کرده است.
موسیقی متن این تو لک رفتنها هم همیشه شعرخوانیِ خسرو است. مادرم نق میزند و دایه جان ناخن. فرقی ندارد چه شعری باشد، حجم سبز سهراب یا ریرای صالحی. «جایِ این چرندیات دو رکعت نماز بخون»… داداش کوچیکه می آید با جیپ اسباب بازیاش دوری تو اتاق می زند: «زیرا! زیرا! بیا بریم …»
درستش هم همین است. موتوری چیزی جور کنم بروم شهر در خانه لیلا: «بیا بریم یه حرفای آخری هست باید بهت بگم» من البته مثل او بی معرفت نیستم، حرف هام را میزنم، ولش می کنم برود، برود با کامی یا هر گاوی، عشقبازی کند. مَمَّد گفته بود باید کامی را دزدید، بردش یکجایی بیرون شهر خفتش کرد. ممد گفته بود باید کاری کنیم آبروش برود، بشود زیرکار همه ی پسرهای محل شان؛ اینجوری درسی میشود دیگر کسی چپ هم به عشق آدم نگاه نکند.
پسرخاله ی ناتنی هستند. سدمرتضا چیز زیادی صاحب نیست برای بچه هایش ارث بماند. آنها هم رفته اند شهر و منتظرند این سرش را بگذارد بمیرد، بیفتند به جان هم سر این ملک روستایی.
ممد تو خرمآباد شاگرد جوشکار شده بود، برای خودش پول درمی آورد. من در دانشگاه بِهِم خوش نمی گذشت. لیلا هم محله ای ممد و کامی بود. یک روز رفته بودم جوشکاری پیش ممد، سر ظهری داشت از تو کوچه شان می گذشت. شانه خورشید لای چتری هاش گیر کرده بود وقتی سرش را چرخاند سمت من.
کمربندی دور مانتوش پیچانده بود، برجستگی های تنش توی گودی حدقه ام فرو رفت. ممد سوتِ دوموجی زد، لب های عنابی دختر شکفت و زیر نوازش آفتاب حالی کرد. بعد سرش را گرداند، کرکرهِ موهاش جمع شد و گوشه ی چشمی را که به ما داشت بست. ولی همان نگاه اولی بس بود. از غمش بال بال می زدم و کسی نبودم بروم سمت دخترها سر صحبت باز کنم، آن هم دختر شهری.
شاید مشکل دانشگاه هم همین بود، تو کلاس حوصله ام سر می رفت، بیرونش هم دوست چندانی نداشتم. ضبط کوچکی دست و پا کردم، شبها خودم را با نوارهای داریوش خمار می کردم خوابم ببرد. روزها هم کتابخانه بود و کلی شعر و داستان در توصیف زیبایی غم عاشقی.
وقتی به ممد گفتم اولش قبول کرد نامه ام را بدهد دست لیلا. ولی وقتی نامه را دید زیر بار نرفت: «اینا چیه نوشتی این دخترمانتویی ها همه شون خرابن بابا! تو که نمی خوای باش ازدواج کنی؟» ولی من عاشقش بودم، هر شب می آمد تو خوابم و هر صبح غسل واجب بودم.
می خواستم برای من باشد، اطمینان داشتم زنم بشود راضیش میکنم درست بچرخد. آخرش خودم را قانع کردم نامه را بدهم دست کامی، غیر از ممد تنها آشنایم بود در آن محل، می شد این کار را بهش سپرد. کامی بچه بود، قول دادم براش یک توپ میکاسا بخرم. پولش را از ممد قرض کردم ولی نگفتم چرا. کامی مزد کار را پیش پیش گرفت و قول داد انجامش دهد.
همان هفته جمعه صبح ممد زنگ زد خوابگاه و کلی به من توپید چرا به جای دوست قدیمی ام به کامی اطمینان کرده ام. هرچه توضیح دادم خودش نخواسته در این کار کمکم کند هنوز شاکی بود. رفتم جوشکاری دیدنش. تا مرا دید، ماسکی به صورتش زد و مشغول خال جوش زدن روی یک ورق آهنپاره شد: «وقتی جای رفیقت به یه بچه پررو اعتماد کنی همین میشه دیگه» فکر می کردم لیلا گفته باشد نه.
گلویم خشک شد و به هم چسبید، شصتم را به دکمه ی کلمن چسباندم و فشار دادم تا لیوان زیرش پر شود، خالی بود. ممد الکترودش را مالاند به آهنپاره و جیغ و دادش را درآورد: «اینا نیست که ببو جون، اون روز من رفتم دنبال کامی دیدم رفته در خونه ی لیلا، کله اش و از لای در کرده تو دارن از هم لب می گیرن» دوباره الکترود را به ورق پاره چسباند.
چشمهام درست نمی دید، شرار خالِ جوش مثل نوری بود ته دالانی تاریک در تجربه ی نزدیک به مرگ: «اگه غیرت نشون ندی، هیچ دختری دیگه تحویلت نمی گیره … پایه باشی کامی رو میبریم یه جایی خفتش میکنیم …» غیرت نشان دادم، همان غروب وسایلم را جمع کردم برگشتم روستا. بعد از آن دیگر ممد را هم ندیدم.