الان نشسته ام روی جان پناه بالا پشت بام، سیگار میکشم و آدمها و ماشین هایی که مثل مورچه در هم وول می خورند را تماشا می کنم.
این علاقه به ارتفاع را مسلما از مامانم به ارث برده ام. آخر چند روز قبل از این که کارش رسما با بابام به جدایی بکشد، خودش را از بالا پشت بام خانه مان انداخت کف خیابان. یادم می آید که وقتی از سرویس دبستان پیاده شدم، دیدم کلی زن و مرد و آمبولانس و پلیس جلوی آپارتمانمان معرکه گرفته اند. تا خواستم نزدیک شوم عمو پرویز دستم را کشید، سوار ماشینم کرد و مرا برد شهر بازی.
لحظه ای که در ماشین را برایم باز میکرد چشمم به بابام خورد که نشسته بود لب جدول، پاهایش را دراز و دستانش را از کتف آویزان کرده و به آسفالت دو سه متر جلوتر از خودش خیره شده بود. بعد از شهر بازی با عمو پرویز پیتزا خوردیم. بعد از شام عمو بهم گفت: «تو دیگه بزرگ شدی، مردی شدی واسه خودت…» بعد شروع کرد به سر هم کردن داستانی که توش مامانم تصادف کرده و اصلا حالش خوب نیست …
البته درست تا همین چهار سال پیش هم فکر میکردم که مامانم به خاطر تصادف مرده است. تا اینکه روز تولد هیجده سالگی م، با عمو پرویز رفتیم سینما و تو راه برگشت به من گفت: «تو دیگه بزرگ شدی، هیجده سالت شده، مردی شدی واسه خودت…» و گفت که آن کسی که تکه هایش را آن روز با کاردک از روی زمین جمع میکردند، همسایه مان نبود، مامان خودم بود. آن موقع فهمیدم که چرا خانه مان را عوض کردیم، چرا تو مراسم هفت مامانم، مامان بزرگم سمت بابام حمله ور شد و داد میزد:« تو دختر منو کشتی… قاتل دختر من اینه … چطور روت شده بیای…» و سیل ضجه های خانم های جمع بعد از هر جمله مامان بزرگم که اتاق را پر می کرد. و باز هم دم عمو پرویز گرم که دست مرا گرفت و از خانه بیرون برد.
بابام هیچی راجع به مامانم به من نگفت. بابام فقط راجع به خودم با من حرف میزند. و همیشه هم آخر بحث مان کار به آنجایی میکشد که میگوید: وقتی همسن من بود هیچ چیزی نداشت اما توانست دندان پزشک شود و چرا منی که همه چیز را برایم فراهم کرده، نتواسته م موفق شوم. موفقیت برای بابای من در این خلاصه میشود که دندانپزشک بشوی و با دختر دکتر منفرد ازدواج کنی. و نمونه بارز این موفقیت عمو پرویز است. که دندان پزشکی دانشگاه تهران قبول شد، مدرکش را گرفت، با دختر بزرگ دکتر منفرد ازدواج کرد و رفته است انگلستان برای گذراندن دوره تخصص.
دلم به حال عمو پرویز میسوزد که با دختر دکتر منفرد ازدواج کرده است. خود دکتر منفرد یک مرد لاغر و دراز است که چون جزو بزررگترین وارد کننده های یونیت دندان پزشکی است و وضع مالی خوبی دارد، به نظر بابام دخترهای او مناسب ترین مورد ازدواج اند. متاسفانه دخترهایش هم به او رفته اند. از جلو و بقل که نگاهشان میکنی یک، عدد یک میبینی، از بالا یک نقطه! طفلی عمو پرویز که میخواهد یک عمر با این دختر سر کند. دخترای دکتر منفرد هیچ حالت زنانه ای توی وجودشون نیست.
زن باید مثل سارا باشد. اولین زنی که باهاش رابطه داشتم. دوران دبیرستان بودم و مثل همه پسرا تو کف دخترهای دبیرستانی. تا اینکه با سارا آشنا شدم. سارا حرف نداشت. از بالا که نگاهش کنی شبیه یک عدد هشت انگلیسی بود. اهل دروغ نبود. خودش بود. میدانی که تو را برای چه می خواهد، گدایی محبت نمی کند. اما اصلی ترین دلیل علاقه م به سارا این است که کنارش راحتم، آرامش دارم. از هم صحبتی باهاش لذت میبرم و عاشق این هستم که وقتی خسته شدم کنارش دراز بکشم و سرم را بگذارم روی سینه اش و خوابم ببرد. پیش سارا فقط در لحظه زندگی می کنم نه این که ببینم آخرش چه می شود. بابام روی این جمله خیلی حساس است: « خب آخرش چه میشود»
شب عروسی عمو پرویز، بابام بهم گفت:« خاک تو سرت. اگه آدم بودی و درس درست حسابی خونده بودی میدادمت به دختر کوچک دکتر منفرد» دختر کوچک دکتر منفرد حتی از زن عمو پرویز هم یک تر است! و بیشتر از این کلمه اش بهم برخورد: « میدهمت به دخترش» صد سال سیاه هم حاضر نیستم با آن دراز بروم زیر یک سقف. برای این که حال بابام را جا بیاورم گفتم :« فکر کن دندان پزشک هم می شدم و منو می دادی به دختر منفرد، بابا جون خب آخرش که چی »
با این جواب بابام را ضربه فنی کردم. «آخرش که چی » جمله ای بود که مامانم روزهای قبل از خودکشی در دعوا با بابا زیاد به کار می برد. مامانم صبح تا شب می نشست خانه و تلوزیون تماشا می کرد. هر یک ساعت چند تا قرص می خورد و روزی دو سه بار هم میرفت در حمام و وقتی بیرون می آمد یک بوی تندی از حمام میزد بیرون. آن موقع سنم قد نمیداد که بفهمم مامانم در حمام چه کار می کند.
از حمام که بیرون می آمد، خودش را می انداخت روی کاناپه جلوی تلوزیون و با چشمان سرخ، مثل مرده ها به تلویزیون نگاه می کرد. فقط به تلویزیون خیره می شد نه به چیزی که پخش می شد، چون حتی اگه تلویزیون خاموش هم بود، باز هم زل میزد بهش. و شب که میشد بابام می آمد خانه و مثل سگ و گربه می پریدند به هم. و این جمله را هم خوب یادم است که مامانم میگفت: « حالا با فرشته می خوای چی کار کنی… میخوای اونم مثل من بدبخت کنی؟ آخرش که چی… »
آن موقع نمیدانستم منظور مامانم از فرشته چیست یا کیست. تا این که یاد گرفتم وقتی بابام حمام است میتوانم گوشی اش را چک کنم. بابام از آن موقع تا الان با زن های زیادی رابطه داشته و دارد و حتما خواهد هم داشت. اما تنها زنی که هنوز هم با او رابطه دارد فرشته است. خیلی کنجکاو شده بودم که ببینم این فرشته ای که بیشتر از ده سال است با بابام رابطه دارد کیست. تا همین چند ماه پیش فهمیدم همسایه جدیدی که آمده طبقه بالای مان، خودِ فرشته است.
یک روز عصر رفتم در خانه فرشته. در را که باز کرد و مرا دید، بدون این که تعجبی کند تعارفم کرد بروم داخل. انگار که مدت ها است مرا میشناسد. واقعا هم می شناخت. بی مقدمه پرسید که چند وقت است خبر دارم. جواب دادم : «چه فرقی میکنه » و بلافاصله گفت: «اصلا آخرش که چی» دوتایی زدیم زیر خنده. فرشته چشم و ابرو مشکی بود و با قدی که تا شانه من بود و برآمدگی هایی نه زیاد برجسته. حدس زدم شخصیت جالبی داشته است که مدت هاست بابام را پا گیر خودش کرده است.
یک بطری و دو جام آورد و گفت می خوری دیگه؟ ریخت و خوردیم… ریخت و خوردیم… ریخت و خوردیم… حال مان که خوبِ خوب شد شروع کردیم به حرف زدن. بیشتر فرشته. از بابام میگفت. وقتی به حرف هایش دقت کردم، دیدم بابام هم بدبختی های خودش را دارد. آن از زنش که دیوانه شد، اینم از من. حق دارد پا گیر زن گرمی مثل فرشته بشود. خودم هم پا گیر فرشته شده ام.
قبل از خودکشی مامانم، یک خانم و آقا آمدند خانه مان. آقا دور تر نشسته بود و تند تند یادداشت میکرد خانم با من صحبت می کرد. گفت صداش کنم خاله. و از اوضاع زندگی و مامان و بابام سوال می کرد و در جواب این سوال که ترجیح می دهم با مامانم زندگی کنم یا بابام، گفتم می خوام با عمو پرویز زندگی کنم.
امروز تولدم است و تنها نشسته ام روی جان پناه بالا پشت بام. یک رولی که فرشته به بهانه تولدم هدیه گرفته بودم را می گذارم گوشه لبم و روشنش می کنم. کام اول… کام دوم… کام سوم… چند لحظه حبس… نفسم را بیرون م یدهم. در سرم احساس سبکی می کنم. دست و پاهایم را حس نمی کنم و بی اختیار می بینم که تکان می خورند. چراغ عقب ماشین ها را می بینم که با دو خط موازی قرمز، خیابان را خط کشی می کنند، مثل خط کشی های کنار دفتر مدرسه.
بلند میزنم زیر خنده. واقعا مسخره اند. اما حرف هایی که فرشته دیروز تعریف می کرد مسخره تر بود. چقدر خندیدیم. اگر بچه اش را سقط نکرده بود، الان خواهر یا برادری حدودا ده ساله ای داشتم. البته فرشته دوست داشت بچه را نگه دارد اما بابا میگفت تو بزرگ کردن من یکی مانده، چه برسد به دومی. راست هم میگفت. گند زده است با این بچه بزرگ کردنش.
کام میگیرم. در یک لحظه تمام کسانی که می شناختم از جلوی چشمانم می گذرند. عمو پرویز را می بینم که دست زنش را گرفته و در کوچه های مه آلود لندن قدم می زند. بابایم را می بینم که با این که دورش پر آدم است، اما خیلی تنهاست.
صورت مامانم را میبینم با همان چشمان سرخ، اما این بار به جای تلویزیون به من خیره شده است. هوس می کنم کمی قدم بزنم. از جایم بلند می شوم و راه می روم. مامانم از جلوی چشمانم کنار نمی رود. بغض میکنم. چقدر دلم برای مامانم تنگ شده است. دوست دارم این مسیر را تا آخر بروم ببینم آخرش چه می شود …