حرفی رو بزنیم که خودمون دوست داشته باشیم بشنویم

showergame

دست مى اندازه كه موهامو از نصف صورتم بزنه كنار. دستش رو پس مى زنم. هنوز عصبانى ام. اين كارش بيشتر عصبانى ام مى كنه. اگه به خودم قول نداده بودم وقتايى كه عصبانى ام، سكوت كنم، چون هر چى به دهنم مى رسيد بهش مى گفتم. بهش مى گفتم به من دست نزن. چى باعث شده فكر كنى كه بهتر از من مى دونى كه موهام اذيتم مى كنن يا نه.

چرا هر وقت عصبانى ام بعد از اينكه هر چى به دهنت رسيده بهم گفتى، آخرش يا به زور بغلم مى كنى يا صورتم رو نوازش مى كنى و يا دستمو مى گيرى و مى گى دوست دارم نادون. نادون عمه اته. ننه ته. هفت جد آبادته. نادون تويى كه معنى دوست داشتن رو نمى دونى. نمى فهمى كه دوست داشتن يه تقدسى داره. يه حرمتى داره. نمى شه هركار دلت خواست بكنى، بعد هم بگى دوست دارم. دوسِت داشتم يا هر مزخرف ديگه اى. ولى سكوت كردم و هيچى نگفتم.

اومدم برم سيگارمو روشن كنم، تكيه داد به كابينت و گفت، حس مى كنم كه ديگه دوستم ندارى. باز هم ازش  سوءاستفاده كرد. از دوست داشتن.اين اواخر نسبت به دوست داشتن و دوست داشته شدن، حساس و خسيس شدم. اصلا دلم نمى خواد ديگه اينجورى خرجشون كنم. بى تشريفات. زيرپايى، ساده، بدون تجملات و بى مراسم. واسه همين خيلى وقته كه بهش نگفتم دوستش دارم. به اين زودى ها هم نخواهم گفت. وقتى مى گم كه احساس يك پرنسس رو داشته باشم و بتونم بهش احساس شاه بودن بدم.

خيلى خوب ياد گرفته بود كه من چطورى كم ميارم. هميشه اينجور موقع ها احساس گناه مى كردم. از اينكه كارى كرده باشم كه كسى كه دوستش دارم، فكر كنه كه دوستش ندارم. شروع مى كردم به توضيح دادن كه به جان عمه ام دوستت دارم، به جان ننه و ننه بزرگ و هفت جد آبادم دوستت دارم و هميشه اينجور موقع ها، موضوع اصلى فراموش مى شد. همون كه من گفته بودم بابا جان، چرا كفش هات رو تو جاكفشى نمى ذارى!

همين جمله ى ساده. چرا، كفش هات رو، تو، جاكفشى، نمى ذارى. همين جمله اى كه اولا با عشق ازش مى خواستم، بعدها با مهربونى، بعدش با شيطتنت و لوندى، اين آخرا با اخم و اعتراض. فرقى هم نمى كرد چه جورى بگم، هميشه آخرش من يه زن پرتوقع و غرغرو بودم. چون انتظار داشتم كه كفش هاش رو تو جاكفشى بذاره، كشوها رو باز مى كنه ببنده، آب مى خوره ليوانش رو بشوره، لباساش رو وسط اتاق ول نكنه، هسته ى زردآلو رو روى ميز نذاره، صداى تلويزيون رو كم كنه و گاهى كنترل رو به من هم بده، تو سرماى منفى ده درجه زمستون پنجره ى اتاق خواب رو باز نكنه.خيلى بى ربط هم نمى گفت. ديگه دوستش نداشتم. بخاطر همه ى اين بى توجهى ها و خودخواهى هاش.

از اينا بدتر، بخاطر ادعاش كه ته آسمون رو پاره مى كرد، كه خيلى دوستم داره. اگه به خودم قول نداده بودم كه سكوت كنم، بهش مى گفتم، دوست داشتنت به درد عمه ات مى خوره. ولى گفتن اين جمله هم هيچ فايده اى نداشت.شبيه اينه وايستى جلوى كوه و داد بزنى. همونى كه گفتى چند بار پشت سر هم، به خودت بر مى گرده. هر چى بگى. يه روزى بهش گفتم تو خيلى بى انصافى، مثل كوه جلوم وايستاد و گفت تو هم خيلى بى انصافى. بهش گفتم تو خيلى خودخواهى، مثل كوه وايستاد و حرف رو برگردوند. گفتم من دوست داشتنت رو دريافت نمى كنم، باز هم مثل كوه جلوم وايستاد.

ادامه دادم، اگه دوستم داشتى واقعا، بايد منو همون طور كه بودم مى پذيرفتى، بايد منو پرحرف و غرغرو دوست مى داشتى، بايد منو حسود و حساس دوست مى داشتى، بايد منو كنترل گر و پرتوقع دوست مى داشتى، بايد منو با همه ى نقاط ضعف ام دوست مى داشتى. اين بار مثل رشته كوه جلوم وايستاد و گفت، اگه دوستم داشتى واقعا، بايد ليوان آبى كه نمى شورم، كفشى كه تو جاكفشى نمى ذارم، كشويى كه نمى بندم، حرف بى ربطى كه جلوى بقيه بهت مى زنم، هسته ى زردآلويى كه رو ميز مى ذارم و منو با بى توجهى ها و خودخواهى هام دوست مى داشتى.

ديگه چى مى تونستم بگم. هنوز هم عصبانى ام. از اينكه هر چى گفتم، همون، درست همون رو، شنفتم. واسه همين هم تصميم گرفتم سكوت كنم. قهر نه. سكوت. بايد تا كى سكوت كنم؟ نمى دونم. درست نمى دونم. احتمالا تا وقتى كه بتونم حرفى رو بزنم كه خودم دوست دارم، بشنوم!

More from رخساره ابراهیم نژاد
يك نفر، يك دنيا
ساعت دوازده ظهر شد تا به اين نتيجه رسيدم كه بايد باهاش...
Read More