جز عدهای که به معنای واقعی کلمه بدبختاند و بدبختیشان ذاتیست و غیرقابل درمان، برای اغلب آدمها پیش آمده که در دورهای از زندگیشان یک لذت واقعی را تجربه کنند. از خواب آرام شبانه، از قدمزدن در خیابان، از راهنمایی یک غریبه با آدرسی بد خط در دست، از یک بستنی قیفی، از آشپزی و غذا خوردن، از گوش سپردن و دل دادن به خندهها و گریههای یک آدم، از تماشای یک فیلم.
اما نمیدانم چه میشود که آدمها از یک سنی به بعد سینما رفتن را فراموش میکنند و شبیه بدبختها ذاتی میشوند. شبها کابوس میبینند. تا سر کوچه هم که میخواهند بروند، با ماشین میروند. آنقدر عبوس میشوند که کسی رغبت ندارد حتی حالشان را بپرسد.
برای لیس زدن بستنی خیلی بزرگ شدهاند و دیگر از آنها گذشته. اولین واکنششان به گرسنگی برداشتن گوشی تلفن میشود و منتظر ماندن برای به صدا درآمدن زنگ خانه. گوششان نمیشنود و چشمشان نمیبیند؛ حتی آنهایی را که شب را کنارشان صبح میکنند.
دلزدگی از «در سینما نشستن» و «تماشای فیلم» برای هر کسی پیش میآید؛ به خصوص برای آنها که آفتاب جوانیشان به غروب نشسته و روزگاری در سوگ روزها و شبهایی از دست رفته، خون گریه کردهاند. اما خوشبختهای واقعی آنهایی هستند که میلِ این بازی زندگی را در دل زنده نگه میدارند؛ حالا با هر سرگذشتی که داشتهاند…
تماشای کسی که منشا حال و هوایی خوب است زندگی رو پر شر و شور می کنه با همهی هیجانات ممکن. حتی وقتی ایمان داری به روشن شدن چراغها در پایان فیلم.
ـ بریده از داستان «آخرش ممکنه همون یهوجب خاک هم نباشه. حالا باز هی به آخرش فکر کن، الاغ!» ـ
وبلاگ امید باقری – روند
Image source
Mohammad Roodgoli