سوسکِ حضرت کافکا در تهران

زمانی که آخرین برگه را صحیح کردم، ‌ساعت نزدیک چهار صبح بود. یک هفته­ ای می شد که برگه­ ها را تحویل گرفته بودم و تصحیح نکرده بودم. مجبور بودم تمامش کنم تا امروز هم با مدیر و معاون مدرسه دهان به دهان نشوم. وقتی شش روز هفته را دو شیفت کار کنی، آرام آرام تبدیل می­شوی به سوسک حضرت کافکا.

franz_kafka_by_jajamola88-d8qq43c

این دگردیسی یکی از قوانین و نوامیس تغییر ناپذیر هستی است. اما من خوشبختانه هنوز مسخ نشده بودم. کنار بخاری ولو شده بودم و می­ کوشیدم ریزه­ های برف را در تاریکی پشت شیشه ببینم که با رقص ­شان جاذبه­ِ زمین را به سخره می­ گرفتند.

دو دل بودم که ساعتی دراز بکشم یا نه. اگر می­ خوابیدم، احتمال این که لنگ ظهر از خواب بلند شوم زیاد بود. پیش­تر تجربه­ اش را داشتم. از خیر خوابیدن گذشتم. لباس پوشیدم و یک ساعت زودتر از همیشه از خانه بیرون زدم.

ریزش برف بند آمده بود و خیابان خلوت بود و تاریک. چند ماشین با نور بالا بی اعتنا گذشتند و رفتند. تا این که یک پراید سرعتش را کم کرد. سرم را به شیشه نزدیک کردم و گفتم:‌ «هفت تیر». راننده با دقت نگاهم کرد و گویی که منصرف شده باشد، پایش را روی پدال گاز گذاشت. صد متری نرفته بود که دنده عقب گرفت و برگشت. سوار شدم.

گفتم:‌ «آقا بعضی­ها هنوز نم­ی فهمن که نباید در سطح شهر با نور بالا حرکت کرد».

راننده سکوت کرده بود و گاهی با چشمانی باز و هراس آور آینه­ِ جلو را نگاه می­ کرد. اما خیلی زود به حرف آمد. راننده در تائید من گفت: « آدم­های ناشی و کارنابلد همه جا را تسخیر کرده­ اند. همیشه وقتی شیشه­ِ خودرو پایین است و رهگذرانی از کنار ماشین می گذرند یا دست تکان می­دهند، می ­ترسم که مبادا سطلی اسید را با کمال آرامش بر سر و رویم بریزند. جهان پر از اشباحی شده است که جانشینان خوبی برای دیوها و جن­های بی آزار نیستند.»

صدایش از دلهره و تشویش حکایت می­ کرد. از آینه چشم بر نمی­ داشت. رسمی و خشک حرف م ی­زد. لباس پوشیدنش کارمندی بود و شبیه معلم­ها. کت و شلواری معمولی به تن داشت و پنجاه ساله می­ مود.

گفتم: «خوشبختانه تا حالا که خوش و خرّم گذشته و شما هم شکر خدا سرِ حالی و تندرست».

راننده نگاهی به من انداخت و ادامه داد: «چند ساعت پیش، زنی را سوار کردم. دست بلند کرد و گفت خیابان پیروزی. وقتی حرکت کردیم، گفت که پول ندارم. روی صندلی رها شد و پاهایش را باز کرد و گفت، می­توانی تا مقصد بازی کنی! بارش برف دوباره شروع شده بود و شیشه را بخار گرفته بود. نمی­دانستم چه بگویم.

راننده پراید ادامه داد:« به خیابان پیروزی که رسیدیم گفتم خانم بفرمایید. گفت که پایین­تره. وارد خیابان نبرد شدیم دوباره گفت پایین­تر! وارد آهنگ شدیم باز هم گفت پایین­تر! وارد خاوران شدیم و رفتیم تا ته شهباز! گفت همین جا نگه دار. دستم را به سمت پاهایش بردم. اما طرف مرد بود! قیافه­اش زنانه بود اما مردانگیش کامل بود! با مشت زد روی دستم! من هم با قفلِ فرمان زدم توی سرش!»

برف پاک کن را زد و نور چراغ ماشین جلویی کمی فضای مالیخولیایی داخل ماشین را تلطیف کرد. ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و زیر پل کریمخان ایستاد. روسریِ مشکیِ بزرگی را از زیر صندلی بیرون کشید و روی آینه را پوشاند و خوب گره زد تا باز نشود. خواستم در را باز کنم تا خود را از خطر احتمالی نجات دهم، اما به راه افتاد.

راننده همانطور در حین رانندگی افزود: « هر بار که به این آینه­ِ لعنتی نگاه می­ کنم یک تصویر وحشتناک می­ بینم. تصور می کنم که مسافر عقبی، دست چپش را دور گردنم حلقه می­ کند و با کاردِی که در دستِ راستش نگه داشته گلویم را بیخ تا بیخ می­ برد.

مطمئنم که تو تا حالا گردن قطع شده­ِ خودت را ندیدی! وحشتناک است. وقتی که خِرخِره­ ات بیرون افتاده است و صدای فش فش خون از گلویت را می­ شنوی. وحشتناک است! مانند کابلی پر از سیم­های ریز که پار شده باشد و سرِ صدها سیم بیرون افتاده باشد! باید این آینه را بشکنم تا راحت شوم. دست از سرم برنمی­دارد. باور کن مرد نبود نامرد بود. مردانگی که به خایه و ذَکر نیست! خودش گفت تا مقصد بازی کن. مُرد که مُرد. به درک که مُرد! تخم پدرم نیستم اگر این آینه را نشکنم. ذله شدم از بس که هر کس و ناکس سرم را گوش تا گوش برید و هیچ کاری از دستم بر نیامد!»

به میدان هفت تیر رسیده بودیم. یک هزار تومانی روی داشبورد گذاشتم و در را باز کردم و خودم را به پیاده رو رساندم. انتظار داشتم دنبالم بیاید و با قفل فرمان بر سر و رویم بکوبد. حتی جسد خون آلود خودم را می­ دیدم که در پیاده رو افتاده است و آن مرد پیروزمندانه روی سرم ایستاده و به چشمانم خیره می نگرد. راننده در را بست و شروع کرد به فحش دادن به اینکه چرا در را نبسته ­ام. من تا ایستگاه اتوبوس­های نوبنیاد دویدم اما م ی­دیدم که راننده­ِ پراید با نور بالا دنبالم می آید.

More from عباس سلیمی آنگیل
سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۸
مریم خاطرات روزانه‌اش را با آب تاب برای جاوید تعریف می‌کرد. هر...
Read More