این اینستاگرامی های اهل سفر و طبیعت رو دیدید؟ می دونید فازشون چیه؟ خیلی شاد و راحتند. غر نمی زنند. می خندند. می گردند. از همه مهمتر می فهمند دارند چیکار می کنند. ادا توی کارشون ندیدم.
انگار یک نسل کاملا جدید هستند. ننشستن از جبر جغرافیای بنالند یا کف کنند یا یقه مردم رو بگیرند که چرا کاری نمی کنید. تلخ نیستند.کوله پشتی شون رو برداشتند و شیرجه می زنند توی زندگی، توی جادوی لحظه. توی دوستی. توی طبیعت.
این یکی اسمش هست سیزدهم، خیلی با حاله. شنگوله. یه پسر کرد مریوانی. تو اکثر عکسها داره می پره. هر بار میره یه گوشه کشور با یه کوله پشتی. معمولا با یه چند تا دوست. نه سعی می کنه بگه خوشبختم نه ادای فقرا رو در می آره. دست بلند میکنه سر دروازه شهرها و با کامیون ها بین جاده و ماشین ها همراه میشه. با همه هم گرم می گیره و در باره شون حتی شده یک خط، می نویسه. راجع به هیچ کی قضاوت نمی کنه.
شاید نپسندید و بگوید نفس شون از جای گرم در می آد ولی متفاوت هستند. لازم باشد دهها کیلومتر از سفر را راه می روند. توی کوه و دشت می خوابند. غذای ساده یا هر چه پیدا کنند می خورند. هزینه ندادن برا خسیس بودن و این حرفا نیست. یک شیوه از سفر هست. خوبه. بخصوص برا ایرانی ها که اهل سفرند.

این بار رفتیم تالش. من و پری دوتایی. دوربین و کیسهخواب و چراغ از کیوان. چادر از مصطفی. کتری و ماهیتابه از مریم. اینجا بود که دیدم من خیلی یلخی میرم سفر کلن! یلخیتر اینکه مقصد ما تنها یک کلمه بود: #تالش. غافل از اینکه بابا، تالش خودش یه کشوره! یه منطقهی بزرگ از اینور تا اونور! از پایین تا بالا! زبون خودشونو دارن و مرام خودشون. بدون مقصد رفتیم و یه جاهایی از سرزمین تالش و برخی از مردمانش رو کاوش کردیم. یادتون نره کاوش واقعی زمانیه که ندونید کجا دارید میرید

حسین آدم شوخطبعی بود، ما رو از آزادی تا خروجی تهرانسر رسوند. داشتیم پیاده میشدیم گفتم میشه ازت یه عکس بگیرم؟ با خنده گفت: میخواید بذارید تو پستاتون؟ [خندیدم] اون سایبون بالاسرشو داد پایین و گفت: بیا از این عکس بگیر. نشد از حسین عکس بگیرم، ولی مطمئنم این عکس قدیمی و ژندهی سهدرچهار از #داریوش و این پیکسل فَروَهر خیلی بیشتر از یه پرتره حرفها برای گفتن داره و (بخشی از) کاراکتر حسین رو به تصویر میکشه.

علی آقا با کامیونش ما رو تا خروجی #قزوین رسوند. خودش هم قزوینی بود. سه روز بود با خانومش دعوا کرده بود. به قول خودش سر هیچی دعوا کردیم. الکی! بلاخره، در این جنگ و کشمکش زنگ نزدن و سکوت، خانومش زنگ زد و حالشو پرسید. بعد از اون تماس تلفنی حالش خوب شده بود. قبراق و سرحال داشت میرفت #خونه.
منم گاهی دوست دارم باهاش دعوا کنم فقط واسه آشتی بعدش :))

یه نگاه به اطرافتون بندازین. پر از معجزهس. همین شیر آب گرم. بازش میکنی و شُرشُر آب گرم ازش میاد بیرون. خب این خیلی خفنه! قبلنا دستیابی به یه دبه آب گرم به اندازهی مخ زدن اسکارلت ژوهانسون سخت بود!
یا گاز! گاز آشپزخونه خیلی خفنه. یه دکمه رو میزنی آتیش میزنه بیرون! قدر این چیزا رو کسی میدونه که بعد از یک شب بارونی میخواد تو طبیعت آتیش روشن کنه. مسافرت باعث میشه معجزههای اطرافتونو ببینید و قدرشونو بدونید.

علی اومد. پزشکی خونده بود … میخواست کمکم بره سربازی. یکی از مدیرای یک شرکت تبلیغاتی بود که با شبکههای تلویزیونی کار میکردن. ما رو تا نزدیکیهای قزوین برد. ازش خوشم اومد. خیلی باهامون راحت و بیتعارف بود. عاشق این جور آدمها هستم. آدم باید رها باشه. اون یکی از اونا بود.

گفت ثروتش به بالاتر از صد میلیارد رسید، ولی یهو همه چیز خراب شد. یوسف از چیتگر ما رو سوار کرد و تا کرج برد. نه خونهش کرج بود و نه مسیرش اونطرفی بود. با ما حال کرده بود و میخواست زمان بیشتری باهامون باشه.
میگفت از تاپهای دانشگاه شریف بود، اخراجش کردن چون گفتن ایدههای شبیه به توده داری. درحالی که خودش میگفت نداشتم. میگفت تو کار صادرات واردات ماشین بودم، شریکم به «همه» رشوه داده بود، گندش در اومد، اموالمونو مصادره کردن و منم واسه اینکه بیگناهیمو ثابت کنم رفتم بلژیک یه مدت.
گفت میرید تالش بهم زنگ بزنید تا جای عجیبی رو بهتون معرفی کنم، یه جایی که توش صداهای عجیبی میشنوید. مثل صدای رقص و آواز. البته اگه نمیترسید.

نتونستم دکمهی «ایست» زندگی رو پیدا کنم، اون لحظه گذشت و رفت. اگه مُردم، روی قبرم بنویسید: پسری که میخواست بیشتر ببینه.
این هم اینستاگرام یک جهانگرد ایرانی عاشق دوربین لایکا که اسمش را گذاشته مملی لایکا
این هم یکی از وطن گردهای دوست داشتنی به اسم سینا که حرف هایش و عکس هایش می تواند برای خیلی های شما جالب باشد.
https://instagram.com/mamallicaa/
https://instagram.com/sizdahom/
https://instagram.com/sinasiav/