ماجرای من و یک روز بچه داری

9dfc0444-82a5-4d45-b276-1879334aae2e-2060x1236

هر روز صبح من، مشابه روز قبل شروع می شود. ساعتم همیشه 6:30 صبح بیدارم می کند. با دقت و پاورچین بدون اینکه کسی را بیدار کنم میروم سراغ کار روزانه ام. پنج شنبه هفته قبل ولی متفاوت بود. همسرم 5 صبح بیدارم کرد و گفت که متاسفانه برای اولین بار بعد از تولد پسرمان، میگرن قدیمی اش برگشته است.

سردردهای همسرم وقتی می آید روزش را سیاه می کند. همه فکر و ذکرش این است که به آرام ترین شکل ممکن و با گریه خودش را وادار کند که بخوابد تا دردی که جمجمه اش را می تواند تا سر حد انفجار بکشاند کمی آرام بگیرد.

با این اوضاع چاره ای نبود جز اینکه مسئولیت مادر بودن را برای همه روز به عهده بگیرم. من می بایست دست از کارهایم بکشم و از پسرم نگهداری کنم. به عبارت دیگر برای یک روز تمام فرصت داشتم بفهمم همسرم در طی چند ماهی که از تولد پسرمان می گذرد چه می کشد.

همه چیز خوب شروع شد و تقریبا به نزدیکی های ظهر می رسیددم و داشتم به این نتیجه نزدیک می شدم که بچه داری عجب کار ساده ای است. ولی همینطور نگرانی به یادم می آاز اینکه چقدر از کارهایم عقب افتاده ام بعلاوه احساس گناه جدید در باره اینکه کار زیاد باعث شده بود از پسرم غافل باشم.

پسرم در کیسه حمل نوزاد روی سینه ام لم داده بود و همزمان مشغول انجام کارهای خودم بودم و شستن لباس ها در ماشین لباسشوی و آماده ساختن مقدمات شام … خلاصه اینکه خیلی کلافه بودم. یعنی همسرم هر روز باید این مصیبت را تحمل می کرد؟

از بعداز ظهر ولی زمان نه تنها زود نگذشت بلکه عملا ایستاد. من مانده بودم و پسرم و وقت خواب شبانه اش که انگار یک میلیون سال از ما دور بود. تا شب چه خاکی به سرم می ریختم. برای مدتی زبان های خودمان را در اوردیم و به هم نشان دادیم تا اینکه حوصله هر دوی مان سر رفت.

مدت کمی هم با کلیدهای پلاستیکی بازی کردیم و دلش را زد. وقت غذایش آمد و رفت. بعد بازی های من درآوردی که ترکیبی بود از سوت زدن و فوت کردن توی صورتش و بعد صورتم را پشت دستم پنهان کردن و دوباره نشان دادن خودم … اینها کمی مشغول مان کرد. یک عالم عکس سلفی هم گرفتیم ولی ساعت هنوز فقط 2 بعد از ظهر را نشان می داد.

از آن لحظه به بعد روز ما مثل جمله بدون نقطه و بی سرو ته بود. همه کارهای که از آن به بعد به ناگزیر تکرار می کردم فقط برای جلوگیری از گریه پسرم بود. خیلی پسرم را دوست دارم ولی بچه های کوچیک خیلی حوصله  آدم را سر می برند.

همسرم 6 ماه تعطیلات بارداری دارد و تمام این مدت، باید روزهایش  این شکلی بگذرد. چطور می تواند تحمل کند خدا می داند? من اگر جای او بودم ظرف یک هفته تبدیل به این دائم الخمرهای ژولیده می شدم که حقوق بخور و نمیر دولتی می گیرند و با چیپس و پفک زنده اند.

حالا که دقت می کنم می بینم که تازه عیال نگران هم هست که دارد در حق پسرمان کوتاهی می کند و لیست کارهای که برای پسرمان انجام دهد همیشه انجام نشده می ماند. فکر می کند به بچه اش ظلم می شود اگر هر روزغذای تازه و کیک تازه و طبیعی نپزد.

زنم اگر می دانست چقدر به این توانای اش احساس حسادت می کنم! کارهایش قابل تحسین است. من می دانستم که اهل بچه داری نیستم و مدام پشت کارهای که داشتم قایم شده بودم ولی پنجشنبه ای که همه روز را با پسرم گذراندم مثل روز روشن ساخت که چقدر وضعم خراب است. من و پسرم خیلی خوش شانسیم که او را داریم.

 

I love my son but, wow, babies are boring. How does my wife do it?http://www.theguardian.com/lifeandstyle/2015/aug/08/i-love-my-son-but-wow-babies-are-boring-how-does-wife-do-it

More from ترجمه‌ی محمد رادفر
بحران در بیست و چند سالگی
شاید باورش دشوار باشد ولی میانسالی اولین دوره عمر نیست که افراد با بحران...
Read More