نسرین: ما از مدتها قبل همدیگر را می شناختیم اما وقتی زمزمه های ازدواج مان از چند ماه قبل، جدی شد به این فکر افتادم که با باکره نبودن و توقعی که در شب زفاف وجود دارد چگونه رفتار کنم؟
رضا: من تقریبا مطمئن بودم وقتی نسرین با من آشنا شده بود تجربه جدی و طولانی مدت با هیچ مردی نداشت. می دانستم که احساسی شبیه به عشق در دوره دانشجوی به سراغش آمده بود و خودش هم اینجا و آنجا از شیطنت های کوچکش گفت. منظورم این است که با اینکه توقعی نداشتم که باکره باشد ولی حدس می زدم که باید اینطوری باشد.
نسرین: همسرم 30 ساله بود و طبیعی بود که باکره نباشد. نمی دانم چطور یا چگونه ولی طبق تربیت دخترانه خودم، داشتن تجربه جنسی برای مرد ایرانی مجرد و 30 ساله را یک امر بدیهی و ناخودآگاه حتی جذاب می دانستم. من یکبار به مدت 3 روز با یک پسر در یک سفر همراه بودم و دو شب متوالی را با هم به سر بردیم و اتفاقی که سعی می کردم نیفتد صورت پذیرفت.
رضا: من باکره نبودم. جزئیاتش بماند.
نسرین: آشنای یکساله و خیلی آرامی که با رضا داشتم و عجله ای که هیچکدام برای تماس جنسی در حین دوستی قبل از ازدواج به خرج ندادیم و شخصیتی که از خودش بروز می داد باعث شد که اصلا نگران نباشم. شکی نداشتم که باکره نبودنم در شب ازدواج مسئله ایجاد نخواهد کرد. با این وجود هر چه به شب موعود نزدیکتر می شدیم نگرانتر می شدم.
رضا: من خیلی نسرین را دوست دارم. فکر می کنم که شناخت خوبی هم از او دارم و به ذهن من هم خطور کرد که آیا باکره هست یا نه ولی برایم مهم نبود یعنی اصلا مهم نبود. ولی هر چه به روز عروسی نزدیک می شدم یک توقع ناخواسته و دلواپسی غریزی در من شدت می گرفت. احساس خوبی نداشتم وقتی که فکر کردم نسرین نازنین من با یک نفر دیگر توانسته باشد این همه صمیمی و خصوصی رفتار کند.
نسرین: من هیچ احساس خاصی به اتفاقی که برایم در آن سفر 24 سالگی افتاده بود نداشتم. فکر نمی کنم تغییری در شخصیتم ایجاد کرد که توانای عشق ورزیدنم به رضا را مخدوش کند. تجربه سفر 3 روزه ام بخشی از خاطرات خوب زندگی ام بود. نه بیتشر یا کمتر…
رضا: برای خودم هم عجیب بود که این فکر به مخیله ام وارد شده بود؟ حدس می زنم یک رابطه مستقیم داشت به علاقه بیشتری که به نسرین پیدا می کردم. هر روز بیشتر از پیش این حق را برای خودم قائل می شدم که نسرین و احساساتش و وجودش مال من است و می بایست فقط مال من می بود. احتمال اینکه نسرین عزیز من قبل از من عزیزی داشت برایم یواش یواش دشوار می شد.
نسرین: تصمیم گرفته بودم که ماجرای تنها تجربه جنسی ام را به رضا قبل از مراسم ازدواج بگویم. بعد تصمیمم عوض شد یعنی نتوانستم خودم را متقاعد کنم. رابطه ما خیلی ساده و زیبا و محترمانه بود. به خودم و به او و عشق مان اعتماد داشتم.
رضا: اتفاق عجیب از صبح روز مراسم عروسی افتاد. وقتی که جلو آینه با لباس دامادی ایستاده بودم و به خودم و به مردی که در آینه می دیدم و حس خوشبختی که داشتم. تا همین دیشب مدام به روبرو شدن خودم با این واقعیت که نسرین باکره نیست فکر می کردم. هم خجالت می کشیدم و هم سرگردان و پریشان می شدم از اینکه نمی دانستم چه واکنشی نشان خواهم داد. ولی در آن لحظه، یکدفعه همه تشویش های قبلی از ذهنم محو شد. تنها چیزی که در صورتم می دیدم یک لبخند خاص و قدیمی بود. لبخندی که فقط در ارامش واقعی بر صورتم می نشست.
نسرین: آنقدر عصبی و نگران بودم که در روز عروسی یکی دو بار بغض کردم و هم یکی دو بار خواستم درگوشی، کوتاه و ضربتی به رضا بگویم من باکره نیستم. خوشبختانه قادر به کنترل خودم بودم. شب زفاف آمد و رفت. خیلی هم زیبا و برای همیشه به یاد ماندنی و …
رضا: از ساعات قبل از پایان جشن عروسی، تنها چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود اینکه آیا می توانم مرد موفقی از نظر جنسی باشم یا نه؟ آیا قادرم وظیفه زناشوی ام را به خوبی ایفا کنم و همینطور که در حال یاداوری آموخته های جنسی ام بودم یکباره لبخند شیطنت آمیزی زدم از اینکه چقدر خوب است باکره نیستم.
image source
https://www.pinterest.com/pin/186477240791674181/