هیکلش کشیده و لاغر، ته ریشی داشت و پیراهنی و حتی از ظاهر شدن ناگهانی سایه اش رم میکرد. گوشه گیر دانشکده بود. تناسب کلّه و بدنش مرا به یاد آن مدادهای دراز دوران دبستان می انداخت که یک پاککن رویشان جاسازی شده بود. دخترها اذیتش می کردند. اما نمی دانم آن بعدازظهر چه شد! چه رخ داده بود در هر جایی از جهان! وارد اتاق ۲۱۲ شد که کارگاه شعر شده بود و جلوی دختری ایستاد.
– تو که شماره نمیدی… زنم نمیشی… گه میخوری می خندی! گه می خوری می خندی! ای بابا هی! و شترق خواباند زیر گوش دختر…!
همهِ ما بودیم. بچه های دانشکدهِ ادبیات و کارگاه شعر، منیژه و منیره و هلنا و کامی. حتی صنوبر ممقانی هم بود. ابراهیم و دوست دخترش نبودند که احتمالا نزدیک دیوار بیمارستان بوعلی چشمان یکدیگر را نگاه می کردند. اما کاری از کسی ساخته نبود. مات و مبهوت بودیم.
اگر روزی بوقلمونی با پای خود به دانشکدهِ ادبیات می آمد و قصیدهای از خاقانی را بی غلط می خواند، این اندازه شگفت زده نمی شدم که از کار این پسر! هنوز جلسهِ کارگاه شعر شروع نشده بود که دور و اطراف کلاس می پلکید. گاهی داخل کلاس را نگاه می کرد و سرک می کشید اما جلب توجه نمی کرد. همین که جلسه تمام شد و بچه ها اراجیف شان را خواندند، جلوی در ظاهر شد و این دختر تازه وارد را آن چنان گوشمالی داد.
آخرش هم دکتر منوچهری آمد و دختر را برد و شانه هایش را ماساژ داد و یک بسته دستمال کاغذی جلویش گذاشت روی میز. خانم غیاثی هم دانشجوها را به پراکنده شدن توصیه کرد و مثل همیشه گفت: «برای یکدیگر دعا کنید. جای دوری نمی رود». به ضارب هم گفت تا آمدن انتظامات همان جا بماند.
کنار آب سرد کن ایستاد. به وضوح سفید شده بود و چنان می لرزید که سپیداری بر وزشگاهِ تپه ای. نزدیک رفتم تا بشنوم با خودش چه می گوید.
– امشب که نمیآد! فردا شب که نمیآد! دیشب که نیومد! ای بابا…!
منیژه شانه های دختر را می مالید و غرولند میکرد.
قربونت برم عسلم! گریه نکن. باشه آجی! تو رو خدا آجی جون… بی شرف چرا زدیش حرومزادهِ روانی. درازِِ گُه! لعنتی! … عزیز دلِ منیژه تو گریه نکن…!
دخترها کمی آرامتر شدند. کامی از فواید شیوهِ تنبیهی که به تازگی آموخته بود سخن میگفت و هلنا میگفت: «لال شو کامی. منم روشهای دیگهای بلدم»! راستش من دوست داشتم کامران یکی از این سیلی ها به هلنا میزد تا دهان گشادش را ببند با آن شعر خواندنش! با آن کتاب «چه کسی پنیر مرا دزدید» که همیشه دستش بود. اما کامی از این عرضه ها نداشت! حتی دوست داشتم خودم چکی آبدار از این دست نثار صنوبر ممقانی میکردم که خودش را رزا لوکزامبورگ زمان م دانست و قد اشتر نمیفهمید!
پیش از این که سر و کلّهِ انتظامات پیدایش شود، پسر به من و کامران اشاره کرد. رفتیم کنار آب سرد کن و کنارش ایستادیم. کمی مِنّ و مِن کرد و این پا و آن پا.
– آقا تو رو خدا بگید من دوستش دارم. بهش بگید دوستش دارم. هر کاری بخواد میکنم. من … من حالم خوش نیست.
کامران گفت: دوستش داری؟!
– آره آقا! بگید دوستش دارم. من خیلی خرم آقا! یه جوری بگید که از ته قلبش باور کنه که دوستش دارم. یه جوری بگید که فکر نکنه دروغ میگم.