هیچ وقت فکر نمیکردم که مسیر زندگی ام به دست تخته نرد عوض شود. اصلا آن شب قرار نبود بروم خانه غزل اینا. روزش بتن ریزی داشتیم و تا خودِ غروب یکسره زیر آفتاب بودم. غزل زنگ زد گفت : «بهروز میخواد ازت معذرت خواهی کنه». برای من که هیچ اهمیتی نداشت که بهروز معذرت خواهی بکند یا نکند. ترجیح میدادم بعد از یک روز مردافکن برگردم خونه و دوش بگیرم و جلوی تلوزیون دراز بکشم تا این که برم بنشینم وَرِ دل بهروز خان و ادا دربیارم که چقدر از همجواری با خانواده نامزدم لذت میبرم.
از همان موقع که غزل قضیه بهروز و دخترعموشان را تعریف کرد، یک شخصیت چندش آوری ازش تو ذهنم درست شد. منم قبول دارم که عقد دختر عمو پسر عمو را تو آسمان ها میبندند، اما پسری که چهار بار از دختر عموش «نه» گرفته باشد و باز هم هر شب در خانه بحث راه بیاندازد که «برای بار پنجم هم بریم خواستگاری»، صد در صد یک مرگی اش هست! اگر غزل ازم قول نگرفته بود که این موضوع رو نشنیده بگیرم، بهروز حساسه و شتر دیدی ندیدی، همون هفته قبل حسابی حال بهروز را میگرفتم.
هفته قبل آن شب اولین دیدار خانوادگی ما و غزل اینا بود. یک دور همی ساده و معمولی. همه چیز خیلی خوب پیش میرفت. ما مردها دور هم راجع به تاثیر مذاکرات روی بهای نفت و این که ظریف هم یکی از خودشونه، مقایسه دستمزد یک کارگر در حال حاضر و قبل از انقلاب و وضعیت جام باشگاه های فوتبال اروپا را بحث میکردیم.
خانم ها هم یک گوشه دیگر درباره این که عروسی را در کدام تالار بگیریم، این روزها مردم چه اسم های عجیبی برای بچه شان انتخاب میکنند، آیا آخرش کریم به فاطماگل میرسد یا نه و این که مردها راجع به چه موضوعات بی ارزشی بحث میکنند، صحبت میکردند.
حتی بعد از شام من و بابای غزل یک دست تخته نرد بازی کردیم. البته به احترام موی سپیدش، به صورت پوریای ولی-وار اجازه دادم که بابای غزل بازی را ببرد تا از ته دل بخندد و بگوید: «تو بازی ت خوبه ها… اما دود از کُنده بلند میشه» به هر حال من هم این کار را طوری انجام دادم تا مطمئن شوم که غزل متوجه فداکاری من شده است.
تنها اتفاق رو اعصاب آن مهمانی، رفتار عجیب بهروز بود. انگار که من نادرشاه افشار باشم و آمده ام که دریای نور بهروز را غارت کنم و او هم مثل شاه هند در طول شب به زعم خودش از غزل حراست میکرد و تمام منظوری که میخواست برساند این بود که رابطه بین بهروز و غزل از رابطه بین من و غزل نزدیک تر است. مثلا دائم کنار غزل مینشست و دستش را ول نمیکرد. حتی موقعی که خانم ها با هم حرف های زنانه میزدند، بهروز خیلی عادی وارد بحث شان میشد و اظهار نظر میکرد.
تو مهمانی خیلی جلوی خودم را گرفتم. فقط موقع خداحافظی، بهروز و غزل رو کشیدم کنار و رو به بهروز گفتم: «بخوای، نخوای خواهرت تا چند ماه دیگه میاد خونه من. سعی کن باهاش کنار بیای.»
غزل دختر فهمیده ای بود و خودش هم از رفتار برادر کوچکترش احساس خوبی نداشت. همین شد که یک هفته روی برادرش کار کرد تا کمی بزرگ شود و مودب. و وقتی فکر کرد که برادرش سرِ عقل آمده زنگ زد به من و برای شام دعوتم کرد. و من را مجبورم کرد که از سر ساختمان با همان لباس های خاکی بروم خانه شان.
آن شب به محض در آوردن کفش هایم متوجه بویی شدم که دارد فضا را عطرآگین میکند و هر لحظه هم شدتش بیشتر میشود. و این بو، به هیچ وجه با آن شخصیت جنتلمنی که تا آن موقع از خودم نشان داده بودم سِنخیَتی نداشت. موضوع را با غزل در میان گذاشتم. او هم به بهروز گفت، بهروز هم من را برد اتاقش. سرش را به نشانه :«اَه.. اَه… نگاش کن چه بو گندی میده» تکان داد و پنجره اتاقش را باز کرد. یک اسپری ازش گرفتم و خالی کردم روی تمام بدنم. مخلوط بوی اسپری و عرق و پا کمی قابل تحمل تر بود.
یک ساعتی که گذشت، بابای غزل برای ایجاد روابط حسنه بین من و بهروز، پیشنهاد تخته نرد را داد غزل موقعی که تخته را از جلدش بیرون می آورد در گوشم گفت: «مردِ من! تو خیلی مهربونی» غزل چند باری بازی من را در جمع های دوستانه دیده بود و میدانست که اگر بخواهم ببرم، میبرم. و حتما منظورش این بود که جلوی بهروز شل بگیرم که یک وقت خدایی نکرده غرور برادر عزیزتر از جانش جریحه دار نشود.
خب غزل از یک دست تخته نرد برایم عزیزتر بود. بازی را شل گرفتم و در حال بازی مشغول صحبت با مامان غزل بودم: «… بیشتر به شما میخوره که خواهر بزرگتر غزل باشی تا مادرش… چقدر خوب موندین… حتما شوهر خوبی داشتین که…» این ها را که داشتم میگفتم بهروز یک روزنامه داد بهم. گفت:« بخون حوصله ت سر نره» به خودم اومدم. دیدم یک کشته دارم و بهروز همه خانه هایش را بسته و باید منتظر میماندم تا شروع کند به خوردن.
بهروز شروع کرد به داد و هوار:« مامان… بابا… غزل… بیاین نگاه کنین… این همه داوود – داوود میکردین این بود؟» مامان غزل:« آفرین پسر گلم… آقا داوود بهروز رو اینجوری نگاه نکنین… بازیش خیلی خوبه» بابای غزل هم سر جایش نشسته بود همراه با یک لبخند سرشار از غرور و نگاهی که افتخار به اولاد ازش فَوَران میکرد. حاضرم شرط ببندم که بابای حسین رضا زاده هم، لحظه بلند کردن وزنه صد و سی کیلویی توسط پسرش تو المپیک اینطوری به تلویزیون نگاه نمیکرد که آن شب بابای غزل به بهروز.
حسابی دردم آمدم. دیدم بهروز جنبه شل گرفتن ندارد.
اکثر بازیکن های تخته نرد میدانند که پیروزی و شکست در این بازی به دو عامل بستگی دارد. یک، آنالیز بازی حریف و مهارت در مهره چینی مناسب. دو، شانس. و فقط عده کمی هستند که علم عامل سوم و تعیین کننده را داشته باشند. اسم این عامل را گذاشته اند: « ترفندهای فرا تخته ای» . ترفندهای فرا تخته ای به مجموعه ای از اعمال اطلاق میشود که جریان بازی را تغییر داده و روند آن را به نفع انجام دهنده این ترفند سوق میدهد. پرت کردن حواس حریف، عصبی کردن وی، تاس انداختن به گونه ای که عدد دلخواه نمایان شود، جابجایی مهره ها زمانی که حریف نگاهش جای دیگریست و کم و زیاد شمردن خانه ها، مواردی چند از این ترفندها به شمار میروند.
بازی را سفت گرفتم و با فِلاکت از مارس فرار کردم. اما بهروز باز هم مشغول لاف زدن بود که «چه شانسی آوردی مارس نشدی … برو بازی یاد بگیر» و از این جور چرندیات.
بازی را خیلی سفت گرفتم. سه دست پشت سر هم مارسش کردم و با نتیجه تحقیر آمیز شش بر یک بازی را تموم کردم.
من اصولا عادت دارم کُری هایم را بعد از شکست دادن حریف شروع میکنم و تا جایی ادامه میدهم که طرف مقابل به معنای واقعی نابود شود و دیگر هوای بازی کردن با من به سرش نزند. به بهروز هم پیشنهاد دادم که بهتر است سه جلد کتاب «مبانی تخته نرد» که خودم تالیف کردم را از جلد اول بخواند. حرصش گرفت و با صدای گرفته ناشی از بغض تو گلو گفت :«برو بابا». من هم با انگشتان دستم عدد شش را بهش نشان دادم. پنج تا با انگشتان دست راست، و عدد ششم هم با انشگت شست دست چپ.
چشمش که به انگشت شستم خورد، از جایش بلند شد و جمله ای گفت. دقیقا یادم نمیاد چی بود اما تو جمله اش از کلمه «بو گندو» استفاده شده بود.
همه مان از این حرکت بهروز تعجب کردیم و دهانمان بسته شد. غزل خواست سکوت را بشکند و میانجی گری کند، اما قبل از او خودم گفتم: «آدم بره سر کار بوی عرق بگیره، بهتر از اینه که بشینه خونه و تو کف دختر عموش باشه»
رنگ از چهره ش پرید، سفیدِ سفید. دستانش میلرزیدند و چشمانش سرخ شد. رو کرد به غزل و داد زد: « آخه چرا واسه این لَندِهور تعریف کردی؟». هنگام فریاد کلمه «لَندِهور» انگشت اشاره اش سمت من بود. همان لحظه بود که تمام نفرتم از بهروز، به علاوه نهایتِ زورم را جمع کردم تو کف دست راستم و یک کشیده محکم خواباندم زیر گوشش. شَتَلَق!
سرش را انداخت پایین، دستش را گذاشت روی صورتش و با سرعت رفت تو اتاق و در را محکم کوبید.
تا چند لحظه همه توی شوک بودیم. حتی خودم. اصلا نفهمیدم چی شد که اینطوری شد. بابای غزل از جایش بلند شد و آرام آرام آمد سمت من. سر تا پایم را نگاهی انداخت و او هم یه سیلی زد به من. و گفت: «از خونه من برو بیرون»
تا دو سه هفته غزل هر روز زنگ میزد که« بیا معذرت خواهی کن». اما جورِ تربیت اشتباه مامان و بابای غزل را که من نباید میدادم. در واقع آن ها بودند که باید از پرورش چنین موجود مضر و خطرناکی برای جامعه احساس شرمندگی میکردند.
بعد از سه هفته دیگر غزل زنگ نزد و نگفته نامزدی ما به هم خورد.