آره… یک روزهایی رو آدم بی خیالی طی میکنه. نه کاری میکنه، نه حتی فکر خاصی تو سرش داره. دوست داره دست هاش رو بذاره تو جیبش، تو خیابون راه بره و سوت بزنه؛ به آدم ها نگاه کنه. هوا که گرگ و میش شد، کم کم راهش رو کج کنه سمت خونه. سر کوچه یک بسته نون بگیره و شاید یک نوشیدنی.
وقتی رسید خونه دست به کار بشه. اون چیزهایی که دوست داره رو بزنه تنگ رژیمش و برای همبرگرهای روی کبابپز، یک موزیک کامل رو سوت بزنه.
وقتی دو تا بشقاب قرار میگیره رو پاهای دو تا آدمی که هر کدوم رو دو ضلع ال نشسته اند، تماشای فلانی از تو قاب تلویزیونِ خاموش، شاید لذت بخش ترین کاری باشه که نه تو دنیا، که شاید بشه تو اون شهر انجام داد.
اما این همه ی این قصه نیست…
ظرف های تلنبار شده توی سینک؟! … نه. اون رو که میشوری.
پنجره ی باز و تکیه به دیوار و رفتن تو بحر زمزمه برگ درختا ؟ … نه! اون که رو شاخ شه.
مسواک و شب به خیر؟ … نه! نه! قصه به این درازی ها هم نیست.
اخم های شیرین فلانی، که میگه «هی یارو! باز یه ساندویچ گاز زدی و زمین و زمان رو خرده نون برداشت؟»
خرده نون ها رو دونه دونه جمع میکنی تو مشتت و میگی «ببخشید! هر کسی تو زندگی یه نقطه ضعفی داره دیگه… حالا ما چندتا داریم…»
میخنده و میگه « ولش کن بابا. دیوونه… صبح میخوام جارو بکشم»
آره … یک روزهایی آدم دوست داره در لپ تاپ رو ببنده، یک یادداشت کوچیک رو در یخچال یا رو آینه ی جا رختی بذاره که «فلانی! واسه شام، به فکرم…»