من آدم خجالتیای هستم ولی از روز اول اینطور نبودم. من در یکی از شب های کودکیام خجالتی شدم. شبِ روزی که مادرم مهمانی داشت که آن مهمان پسری داشت که آن پسر پدر نداشت. صبحش مادرم گفت: امشب سمت بابا نرو، صدایش نکن.. و من گفتم چرا باید با بابا قهر باشم؟ گفت: قهر نباش، ولی میلاد بابا ندارد، شاید دلش بابا بخواهد… و من از ان شب بود که خجالتی شدم.
از آن به بعد فلسفه عجیبی در من شکل گرفت، از داشتههایم خجالت می کشیدم. یادم هست که یکی از همبازیام یک پایش کوتاهتر بود و پلاتین در پایش گذاشته بودند، یک بار که عجله داشتم برای خرید بستنی یا پفک مسیر خانه تا بقالی را میدویدم، دیدم که جلویم دارد راه میرود… من ایستادم اما شوق پفک یا بستنی نمیگذاشت ندوم، و از طرفی خجالت میکشیدم از اینکه از کنارش با سرعت بدوم و بروم، که مبادا دلش دو پای هم اندازه بخواهد. و آخر در مسیر مخالف دویدم و از آن یکی سر کوچه به بقالی رفتم…
روزی که درس پوریای ولی را میخواندیم که با آن پهلوان هندی میخواست کشتی بگیرد، درکش می کردم. همه فکر میکنند از مرام و منش پهلوانی پوریا بود که خود را مغلوب پهلوان هندی کرد، اما من میدانم که بخاطر این بود که از زوردارتر بودن خودش خجالت کشید آن لحظه …
الان هم همین خجالت در من مانده، وقتی از پلکانی بالا میروم اگر پیرمردی لرزان لرزان و آرام آرام بالا برود، قدمهایم را با او تنظیم میکنم چون از جوانیام خجالت میکشم.
وقتی سوار ماشین هستم به آدمهای کنار خیابان ( جز خوشگلهایشان) نگاه نمیکنم تا از پیاده بودن آنان خجالت نکشم. بارها سعی کردهام این خجالت را کنار بگذارم ولی انگار اعتیادی دارم به این خجالت که بر اثر ترک کردنش، خماریاش، حس سنگدلی و تکبر است،
الان ولی میخواهم یک بار دیگر امتحان کنم ببینم میشود از خوشیهای کوچک زندگی گفت بدون احساس خجالت داشته باشمد؟ این بار میخواهم از داشتههایم لذت ببرم، شاید همین یک بار باشد، پس امتحان میکنم:
آی آدمها! من از زندگی متاهلی که دارم، از خانواده ای که دارم خوشبختم و از این خوشبختی خوشحال 🙂