خاطرات من و این بازی زیبا

img-news-01055

ولوشده بود روی چمن‌های کنار خیابان زیر آفتاب داغ. با یک ساک آبی زهوار دررفته کنار دستش. نشسته بودم توی ماشین. رفته بودیم بازدید از یک پروژه تجاری در شهرک اکباتان برای طراحی سیستم سرمایش و کوفت و زهرمار، و حال و حوصله نداشتم.

نشستم توی ماشین و به همکارم گفتم برود چندتا عکس بردارد، نقشه‌ها را از مهندس فلانی بگیرد و برگردد. دویست سیصد متر آنطرف‌تر، استاديوم راه‌آهن بود و صلات ظهر تابستان تهران. ماشین را هم روشن گذاشته‌بودم تا کولر کار کند. پسرک بدجوری کنجکاوی‌ام را تحریک کرده بود. سیاه‌سوخته، ریزنقش، یله داده بود زیرآفتاب و چشم‌هایش با سرعتی بسیار کم‌تر از پلک‌زدن عادی مدام بازوبسته می‌شد.

آخرش طاقت نیاوردم، پیاده‌شدم و به هوای کشیدن سیگار کم‌کم رفتم سمتش. رسیدم چند قدمی‌اش و داشتم فکر می‌کردم چطور سر صحبت را بازکنم، که خودش بی‌هوا سرش را بلند کرد و پرسید:  قند داری تو ماشینت؟  فارسی را با لهجه عربی خوزستان حرف می‌زد. جملات سئوالی با لهجه عربی طورعجیبی از آب درمی‌آیند، این لهجه با استرس روی سیلاب‌های خاص حتی یک سئوال ساده را تبدیل به ماجرایی می‌کند.

حالا قند داشتم توی ماشین؟ نه. شکلات؟ خواستم مزاح کنم به زعم خودم: نه ولی سیگار دارم اگه می‌خوای. به نظر نمی‌رسید کوچکترین اثری از هزل و شوخی در جمله من دیده باشد. نه نمی‌خوام.  و دوباره از حالت نیم‌خیز درآمد و ولو شد. چند قدم سیگارکشان رفتم و برگشتم، طاقت نیاوردم و پرسیدم: براچی می‌خوای حالا؟ بدون اینکه سرش را بلند کند با چشم نیم‌بسته جواب داد: تسته. تست قند؟ نه تست باشگاه.

باشگاه، با تلفظ غلیظ عربی نشست توی گوشم و براق شدم: کدوم باشگاه؟  راه آهن. قند برا چی می‌خوای خوب؟  صبح از اهواز رسیدم. تا ظهره هیچی نخوردم. مُخوام بازی کنم خوب.

نابود شدم. هی دهانم را باز می‌کردم حرفی بزنم می‌دیدم حرفم نمی‌آید. از اهواز با یک ساک آمده بود، بدون حتی پول غذا. با یک ساک رنگ و رو رفته. نهایتش 17 سال داشت. احساس می‌کردم باید یک چیزی بگویم. ناگهان تمام ابهت مزخرف مهندس پژو سوار سیگار به لب فروریخته‌بود. صحنه 180 درجه چرخیده بود. حالا من یک بازنده شکم‌ گنده بودم و او هنوز فرصت داشت. خودش نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده. نمی‌دانست که به سادگی حالا اوست که دست بالا را دارد و من هستم که باید خودم را ثابت کنم. نمی‌دانست که حالا استوک احتمالا کهنه او توی آن ساک آبی، به کل هیکل من می‌ارزد.

لعنتی… اسم مربی پایه استقلال اهواز… یادم نمی‌آمد. سریع باید چیزی می‌گفتم: چرا نمی‌ری فولاد؟ نمیری استقلال اهواز؟ تست ندارن؟ باز بدون اینکه بلند شود، از زیر دست‌هایش که سایبان صورت کرده بود فقط یک کلمه گفت: رقابته. تست کی شروع می‌شه؟  ساعت سه.

نگاه به ساعت کردم، دوازده و چهل دقیقه بود. وقت نداشتیم، اگر دیر غذا می‌خورد سنگین می‌شد. با هیجان و حرکتی ناگهانی دویدم سمت ماشین و داد زدم: بلندشو! بیا سوار شو. باز نشست و نیم‌خیز شد. حوصله تحلیل شرایط را نداشت. انگار آماده بود دوباره خودش را رها کند و دراز شود که بلندتر داد زدم:  پاشو بیا بریم یه چیزی بخور جون بگیری. اینطوری که نمی‌تونی تست بدی. یالا بدو وقت نداریم.

بلند شد و آمد ایستاد کنار جدول. سوارش کردم و رفتیم یک رستوران پیدا کردیم. برایش دو سیخ جوجه کباب گرفتم بدون برنج. خودت نمی‌خوری؟ نه من ناهار خوردم. نخورده بودم. ولی اشتها نداشتم. تلفنم زنگ خورد. همکارم بود. کارش تمام شده بود و شاکی که چرا نیستم. جوابش را دادم که کار فوری پیش‌آمده و زود برمی‌گردم. یکی دو کیلومتر بیشتر از ورزشگاه دور نبودیم.

کیف پولم را باز کردم. سی‌ و دو هزار تومان پول تویش بود. همه را درآوردم و دادم بهش. خواست دستم را رد کند ولی پول را چپاندم توی ساکش که گذاشته بود روی میز کنار دستش: غذاتو که خوردی آروم قدم بزن تا استادیوم. قبل تمرین خوب گرم کن. نری از هول حلیم بیفتی تو دیگ حرکت اول دوقلوت بگیره. حداقل یه نیمه بازی میده به هرکی. صبر کن، درست بازی کن، جوگیر نشو. من باید برم دیگه.

خیلی سروزبان نداشت. شاید هم در فارسی جمله کم می‌آورد. سرش را تکان داد و گفت: تشکر. زدم بیرون و سوار ماشین شدم. ما دروغگوها. ما بازیگرهای فریبکاری بیش نبودیم. ما که کلاس ترمودینامیک را می‌پیچاندیم برویم تمرین تیم دانشگاه. ما که در تهران فاز کاکای 19 ساله را می‌گرفتیم که تازه از سائوپائولو آمده با غم غربت. ولی همه‌اش دروغ بود.

ما که همه حرفمان این بود که علی دایی هم از دانشگاه شریف رفت تیم‌ملی. ما که هیچ غلطی نکردیم و فقط ادا درآوردیم. این پسر پته سال‌ها تظاهر ما را ریخت روی‌آب. ما فقط شوخی می‌کردیم. فوتبالیست‌شدن نه تنها حق ما نبود، که آن روز فهمیدم حتی رویای ما هم نبود.

گاهی وقت‌ها نگاه می‌کنم توی تیم‌ها، جوان لاغراندام سیاهی ببینم و دقت کنم در صورتش، شاید خودش باشد.

سامان زمان زاده

More from سامان زمان زاده
پدرم مربی فوتبال بود
پدر من در دهه چهارم زندگی، مربی فوتبال بود. گرچه در نقطه‌ای...
Read More