مردی در یک میهمانی با خانمی همسن و سال خودش آشنا میشود و رابطه آنها خیلی سریع و با اشتیاق دوجانبه به گذشتن شبی کنار هم ختم می شود. مرد نزدیکیهای صبح با صدای هقهق گریه زن بیدار میشود و میبیند او لخت روی صندلی اتاق، چمباتمه زده و سرش را روی زانویش گذاشته و بسیار پریشان است.
چه اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟ خواب بد دیدی؟ از دست من ناراحتی؟ چرا گریه میکنی؟»
زن در حین گریه میگوید از اتفاقی که بین شان افتاده پشیمان است و احساس خوبی ندارد. چون مطمئن است که مرد برداشت نامناسبی از شخصیت او خواهد کرد. روبه مرد می گوید: « هم مثل بقیه مردهای ایرانی بیشک بعد از اتفاقی که امشب بین ما افتاده است با بیاحترامی از من یاد خواهی کرد. شما ادعا میکنید که آدمهای آزادی هستید و از زنان مستقل و آزاد خوشتان میآید ولی برای داشتن یک رابطه جدی و طولانیمدت یا حتی برای همسری، امثال ما را در فهرست توجهتان قرار نمیدهید»
هر دویشان روبهروی هم روی دو صندلی چوبی لم میدهند. ساعت چهار صبح است. مدتی در سکوت میگذرد. مرد در آن لحظات کشدار سحرگاهی به این فکر میافتد که بیشک خود او نیز به فکر رابطه جدی و طولانیمدت با دوست جدیدش نبوده و اتفاقاً در تهِ ذهنش همخوابگی راحتی که نصیبش شده بود را کمی غیر عادی پنداشته بود»
او این افکار را با زن درمیان نمیگذارد و از فرصت مکالمه صادقانه و صریح با او فرار میکند و برای پایان دادن به ماجرا، سهلانگارانه رو به میزبانش میگوید: «اگر خواستی بعد در این زمینه با هم حرف میزنیم. داره صبح میشه»
زن بغضش دوباره میترکد و میگوید: «این هم از آن بی تفاوتی ها و خونسردیهاست که مردان ایرانی به خرج میدهند. فکر میکنی من مریض هستم یا ناهنجاری رفتاری دارم که کنترل احساساتم از دستم در رفته است؟ من یک زن هستم و ماجرایی که بین من و تو اتاق افتاده برایم بسیار مهم است. چرا نمیفهمی که احساس شرم و بدبینی همه وجودم را پر کرده است؟»
مرد البته فکر می کرد شب دلپذیری را پشت سر گذاشته و هیچ نوع احساس گناه و شرمی گریبانش را نگرفته است. حتی سرشار از احساس غرور و مردانگی ناشی از کامیابی اش بود.
مرد در سکوت، کمکم افکار عصر دیروز خود را به خاطر میآورد. وقتی دختر از او دعوت کرده بود تا برای صرف شام به خانهاش برود این حس ناگهانی به ذهنش خطور کرد که چه دختر دست یافتنی است! شاید چون هنوز یک هفته هم از آشنایی شان نمیگذشت.
مرد حالا حس میکند با احساس ناخوشایندی درگیر شده است. پریشانی زن نیز شرایط را برایش سختتر کرده است. حس میکند از آنهمه شور برای ادامه رابطه با زن فارغ شده است و حتی از ادامه رابطه با او میترسد. کمی هم حس میکند که زن دارد خودش را لوس میکند: «اولین تجربهاش که نبود. شاید دارد خودش را خیلی پاک و منزه جلوه میدهد، اولین شبی بود که منزل او میخوابیدم. او باید مسئولیت انتخابی که کرده بود را میپذیرفت. من که به زور به آنجا نرفته بودم»
مرد در نهایت خودش را جمع و جور میکند و با احتیاط به زن میگوید: «این گریههای سحری تو نشان میدهد که خودت احساس شرم و گناه شخصی برایت ایجاد شده است ولی همه آن را به گردن اخلاقِ مرد ایرانی میاندازی. ول کن این افکار را». زن کمی آرام میشود. به دوستم میگوید: «برو بخواب، نگران نباش. ببخش که این حرکات از من سر زده است، دست خودم نبود.» بعد از جایش بلند میشود و به بالکن آپارتمان کوچکش میرود تا شاید به انتظار طلوع آفتاب بنشیند.
مرد دوباره به رختخواب میرود اما دیگر خوابش نمیبرد: « نمیدانستم آیا دلم میخواهد با زنی ازدواج کنم که اینقدر زود به من اعتماد کرده است؟ آیا قدرتش را دارم که پس از این رابطه، درباره زنان هیچ قضاوت سریعی نکنم؟ شاید به همان اندازه که او در مرز بین خواستههای مدرن و سنتی قرار دارد من هم در یک دوگانگی شدید هستم»
بخش قابل توجهی از ما مردان و زنان ایرانی روی دو صندلی خیلی دور از هم نشستهایم. تلاش میکنیم مدرن باشیم و مدرن رفتار کنیم و مدرن هم عشق بورزیم، ولی آیا به همان مقدار روح و روان ما توانسته از لباسِ سنت٬ محافظهکاری و عادت ها رها شود؟
کاش حداقل به این بحران آگاه باشیم. در این صورت شاید ماجرای آن شب طور دیگری تمام میشد. مثلاً شاید مرد آن شب، به بحث و گفتوگوی صمیمی با زن میپرداخت. شاید صمیمانه به زن اطمینان میداد که ذرهای از احترامش به او کاسته نشده است یا حداقل چنین تلاشی دارد و دلش میخواهد روی خودش کار کند. شاید به خودش و میزبانش خاطر نشان میکرد که ماجرای عشقورزی آنها، توسط دو انسان بالغ و عاقل و راضی صورت گرفته است و اگر گناه و خطایی فرضی هم صورت گرفته است، بار آن به نسبتی برابر بر شانه هر دوی آنها سنگینی میکند.