همین اول میگم که من غلط کرده باشم که شکمو باشم، اصلا پسر بودن با شکمو بودن در تناقضه، شما هرچی باشی هرچی بگی هرچی فکر کنی در آخر اون چیزی رو میخوری که میزارن جلوت.
کلا میشه اینطوری نیگا کرد یه چیزایی رو میخورم یه چیزایی رو نمیخورم، الان چون بزرگ شدم خب چیزایی که اصلا نمیخورم تقریبا انگشت شمار شدن و مثل بچگی ها نیست که به هر روشی که شده نخورم، مثلا جدی ترین نخوردنی که از اون اول همراهم بوده پیاز توی غذاس، پیازی که تو غذاهای آبداره، یا پیاز داغ تو خورشت.
خطر بعدی که این اواخر مشاهده شده زهر ماری هست به نام خورشت بِه آلو که خواهرم درست می کنه … خب آقا جان چیز شیرین رو که با برنج نمیشه خورد، والله که نمیشه خورد، چه اسراریه، بادمجون هم بود که سر یکسری مسائل عاطفی مجبور به خوردنش شدیم.
تعریف کردنی و خوشمزه ترین و تکرار نشدنی ترین چیزیم هم که تاحالا تو زندگیم خوردم ذرت با سًس سفید و تن ماهی بود البته با شرایط خاصی که فقط یک بار اتفاق افتاد و خیلی هم تلاش کردم درست کنم ولی دیگه نشد.
کلا طعم ها و مزه ها اصلا مهم نیستن، مهم داستان و جریانیه که آدم رو به خوردن میندازه، خیلی شده با آدمای مختلفی رفتیم رستوران یا جایی که خیلی ازش تعریف کردن، ولی غذایی که خوردیم یه چیز معمولی بوده، ولی همون غذا یه روزی بهترین و خوشمزه ترین غذایی بوده که یه نفر خورده، از خوردن یه دسر هیجان زده میشی چون انتظارشُ نداشتی ولی واسه خیلی ها یه چیز عادیه.
استناد میکنیم به یکی از بهترین سکانسهای تاریج سینما، تو فیلم کارتونی رتاتویی اون آخرش که غذا رو میزارن جلو بازرس اولین قاشقی که میخوره، اون برگشتی که میخوره به کودکیش و همه اون اتفاقا، مزه ها ، طعم ها، همش هوسه، میشه بهش رسید و میشه هم نرسید، یه موقه ها نرسیدن به اون طعم ، لذت نبردن ازش لذیتره واسه آدم.
از اول مهر که کارم عوض شد، افتادم تو یه اتاق تو پشت ساختمون، کنار میزم یه پنجره رو به ساختمونای جنوبی کوچه پشتی، تو یکی از اون حیاط ها یه درخت گنده خرمالو هست، از روز اول این همکارم می گفت عجب خرمالوهایی. بچین شون.
تقریبا هر روز این حرفا تکرار میشد و من فقط درختارو نیگا میکردم، هیچ موقه خرمالو چیزی نبوده که از خوردنش لذت برده باشم ولی تبدیل شده بود برام به میوه ای که از دیدنش لذت ببرم، یک ماه پیش چند نفر اومدن میوه هارو بچینن. بعد از سلام علیک و اینا بهشون گفتم التماس دعا، چند دقیقه بعدشم یه تیکه از شاخه رو برامون آوردند که توش چهار پنج تا خرمالو بود.
یکیش رو من برداشتم، بقیهاش و دادم همکارم زهرمار کنه. گذاشتمش رو میز و تا دو سه روز پیش داشتمش، آخر هم دادم به همون همکارم و گفتم بخور راحت شی. ولی خرمالو رفت جزو دوست داشتنیهام.
از این به بعد مثل اون ذرت و سس هات داگ تند … میشه اون نون لواشیه تو میرداماد، میشه اون قیمه نذریه، میشه شله زرد اربعین مامانم، میشه اون آش شله قلمکار ۹ دی، میشه اون شوید باقالی که بعدش صد تا باتری خالی کردی، ماست و فلفلای شبانت، نیمروهای هفت هشت نفری هشت و نیم صب پنج شنبه های قبل کارافرینی دانشگاه، میشه آدامس خرسی، میشه اون سبزی خوردنای خوشمزه تر از خود غذا، میشه اون سوسیس تخم مرغ تند و یه عالمه میشه های دیگه، من آدم شکمویی نیستم.