در سرزمینی که نام مرد با کلماتی همچون ناموس و غیرت و تعصب عجین شده است چطور مردانی نظیر وحید وجود دارند که نه تنها برای حفظ آبروی خانواده به خشونت و قتل ناموسی تن نمی دهند بلکه با خودگذشتگی نجیبانه، به کمک شان می شتابند؟
با شرم و لبخند میگوید «حالا عکس و فیلم و صدامون نکنین تو موبایلا؟». وحید تنها چیزی که از شبکه های اجتماعی می داند بولوتوث است. به او اطمینان می دهم که اگر تاکید دارد ناشناس بماند ما قطعا رعایت می کنیم. وحید است تا دوم راهنمایی درس خوانده است.
« ۲۹ ساله هستم. خانه ما پشت قبرستان… بود. پدر و مادرم و همه فامیل قبرشور یا قرآن خوان بودند. بعضی وقتها هم نون خشکی و نمکی. من هم بعد از مدرسه شمع میفروختم. خیلی بچه بودم که پدرم کشته شد و نفهمیدیم چه کسی قاتل است.»
وحید و خواهرش وقتی ۱۳ و ۱۱ ساله هستند، مادرشان را نیز بر اثر سرطان پستان از دست می دهند. می گویند مادرشان مدتها از درد سینه می نالید: «ولی یکهویی ده بیست روزه مرد. خانه که نداشتیم. اتاق داشتیم و آلونک. خواهرم را یکی از عموها برد گفت مراقبش هست و از من خواستند دنبال کار و زندگی خودم باشم. یکسال با عموها و فامیل در کار نان خشک بودم ولی سود نداشت. یک دوست افغان گفت برویم کارگری ساختمان. گفت قدت بلند است فکر می کنند ۱۷-۱۸ ساله هستی. بعد از چندسال برای خودمان استاد می شویم.»
وحید می گوید بهای سنگینی در قبال موفقیتش پرداخته است. او سه سال بعد از کارگری سر میدان و موقت، به دلیل پشتکارش، کارگر ثابت یک معمار با پیمانکاری های بلند مدت می شود و با او به شهرهای زیادی سفر می کند.
«در کل استان فارس خانه و برج و راه می ساختیم. می شد که یکسال مثلا جهرم بودیم و خبری از خواهرم که در 13 سالگی به عقد یک مرد معتاد در آمده بود و سایر فامیل نداشتم. حقیقتش اصلا برایم مهم هم نبود. سرم به کارم بود. پس از سالها کار و تلاش و آموختن، به جایی رسیدم که برای اولین بار داشتن خانه شخصی اگر چه اجاره ای را تجربه کردم. چهل متر بود و جنوب شهری ولی بلاخره داخل شهر بود و نه در حلبی آباد. مستقل بود. ماهواره خریدم. موبایل خریدم. موتور خریدم»
وحید پس از اجاره اپارتمان و یافتن اندکی ثبات کم کم فرصت یافت بیشتر به خواهرش رسیدگی کند، اما متوجه میشود او خوشحال و خوشبخت نیست .
شوهر معتادش با خواهرم گل و شمع می فروختند. خیلی پرخاش می کرد و من وقتی می دیدم دعوا دارد بالا می گیرد می گفتم کاری ندارید خداحافظ. در زندگیش دخالت نمی کردم.
دوبار در زندگی اندازه «تازه عروسی که بیوه شده» گریه کردم. شبی که مادرم مرد و عصری که خواهرم را کنار خیابان دیدم. دوستم گفت خانهات را چند ساعت بده با یکی قرار دارم نفری ده تومن بیشتر نمیگیرد اگر میخواهی تو هم باش. گفتم سر ساختمان برای ارزیابی یک کار قرار دارم ولی می رسانمت.
یک زن کنار پیاده رو منتظر بود. رفیقم پشت سرم نشسته گفت همینه نگه دار. من جلوی پای زن توقف کردم و نیم نگاهی به زن انداختم دیدم خواهرم است. اصلا داغی و فشار خونی که از شست پا تا فرق سرم در چند هزارم ثانیه رفت و برگشت را نمی توانم برایتان توضیح بدهم. فقط چشمهای خواهرم که سریع صورتش را در چادر پوشاند بخاطر دارم که رنگ خون شد. گاز دادم و رفتم.»
وحید می گوید نمی داند چطور و چه وقت و چرا سر از شاهچراغ در آورد. تا اذان صبح نماز خوانده و گریه کرده اگرچه معتقد نیست. صبح چشمهایش از ورم باز نمیشود ولی سریع به آلونک خواهرش می رود.شوهر او با کج خلقی می گوید خانه نیست. وحید به او که خمار است اعتنایی نمی کند و پرده آلونک را کنار می زند و خواهرش را پشت رختخوابها کز کرده پیدا می کند.
«به خدا اگر یک مشت به کتفش هم می زدم می مرد. از بس که این دختر بدبخت زار و لاغر بود. دستش را گرفتم و چادرش را دادم دستش و نشاندمش پشت ترک موتورم و رفتم خانه خودم.»
خواهر وحید تمام مدت به تصور اینکه برادر او را به سلاخی میبرد گریه و التماس می کند. شوهر و همسایه ها و بچه ها هم نتوانسته اند مانع رفتن آنها بشوند .
نشاندمش گوشه اتاقم و برایش آب آوردم. گفتم چند وقته؟ گفت از وقتی دختر خانهٔ عمو شدم. خانم باور نمی کنید، شدم عین سپیداری که یکهویی یک تانکر اسید خالی کنند پاش. ریختم. لال شدم. گفت عمو و خاله و اغلب زنان و مردان فامیل خبر دارند زیرا تن فروشی بخشی از شغل فامیلی مان است.
من با روسپی های زیادی بوده ام بلاخره زندگی کارگری و مجردی و جوانی است دیگر، ولی خانم هیچ وقت یک زن بدکاره ندیدم از کارش راضی باشد. همۀ آنها بدبخت بودند. حتا یکبار یک بالاشهری که ماشین و جا داشت و صدهزارتومنی بود را دیدم که نه خوشحال بود و نه خوشبخت. یا فقیر هستند یا یک روزی مجبور شده اند و دیگر عادت کرده اند. همیشه دلم به حالشان سوخته بود. اینکه دیگر خواهر خودم است»
وقتی متوجه می شود خواهرش اعتیاد دارد، شوهر او را تهدید و بعد تطمیع کرد تا به طلاق راضی بشود و بچه ها را نیز ببخشد.«یکسال آزگار بدبختی کشیدم که اعتیادش را ترک کند. بچه بزرگش مدرسه ای شد گذاشتم مدرسه. بعد هم خودش و دوتا کوچکتره را هر روز با خودم بردم سر ساختمان. بچه ها برای خودشان در آب و سیمان و آجر بازی می کردند و خواهرم وردستی می کرد. کارگرهایم را همان روز اول نطق کش کردم که نتوانند حتا نگاه چپ به او بیاندازند.
ماشالله حالا برای خودش استاد شده. هر جا کار بگیرم می گویم یک کارگرش با خودم. مثل مرد کار می کند و از هیچی نمی ترسد. نه از کثیف کاری و روی چهارچوب رفتن نه از طبقه بیستم و زیرزمین تاریک. تا اینها سروسامان نگیرند ازدواج نمی کنم. زندگی ام مجردی نیست که بخواهد متاهلی بشود. قید همه فامیل را زدم و علیرغم زندگی سخت و کمبود و گاهی بیکاری، با وجدان راحت زندگی می کنیم.»
منبع تصویر
http://shahramsedehi.blogfa.com/post/39