محمد فوقق دیپلم الکترونیک دارد و 33 ساله است. میگوید شکست عشقی سبب پناه بردن به دوستان شد و دوستان هم :«تسکین آلام را در یه پک دو پک نسخه پیچیدند و بعد هم دانشگاه و غرق شدن در خوابگاه و همکلاسی های که همه مشغول پک زدن بودند»
اولین شکست عشقی اش را در نوزده سالگی تجربه کرد. مادرِ محمد دوست نداشت دخترخالۀ 20 سالهاش با پسرش سرو سری داشته باشد چون فقط یک دختر دیپلمه و خانه دار بود.
ما خانواده متوسطی هستیم. پدرم کارمند فرودگاه بود و مادرم خانه دار. ولی مادرم میگفت اگر دخترخالۀ من است من میگویم نه، چون تو لیاقتت بیشتر از اینهاست. اصلاً تو رو چه به عاشقی هنوز بچه ای» من حتا نمیگفتم نامزد کنیم، فقط اجازه بدهد رفت و آمد معمولی فامیلی داشته باشیم تا درسم و سربازی ام تمام شود ولی نگذاشت.»
مادر محمد نمیدانست این دو از سیزده چهارده سالگی دلبستۀ هم هستند. برای همین رفت خانۀ خالهاش و گله کرد که دخترت نشسته زیر پای پسرم. رابطه فامیلی به هم خورد و برادرهای دختر او را به زور بعد از دوبار قصد خودکشیاش، شوهر دادند به یک مرد از «جنس خودشان ولی دارا.»
«نوع شوهر دادنش بیشتر از جدایی مان مرا داغ کرد. دردم دردی بود که باید با دوستان حرفش را می زدم. دوستان هم که یعنی شب نشینی و سیگار و قلیان و پشتش هم تریاک و غیره. تا 23 سالگی به زور فوق دیپلم گرفتم و سربازی رفتم و همچنان (تفریحی) تریاک میکشیدم.»
دوماه مانده به پایان سربازی، محمد طبق عادت سالهای پس از عاشقی که یکی را در خیابان میبیند و برای مدتی برای دوستی گذرا و لذت جنسی همراهش میشود به دختری شماره میدهد.
«یک فرشته به پست من خورده بود. روح بلندی داشت که نمیتوانم توصیف کنم. همان جلسه اول فهمیدم از آنهایی نیست که برداری ببری خانه خالی و تمام. یک طوق به گردن من انداخت نامرئی از جنس خوبی. از آن دخترهایی که خودش را وقف آدمها می کند. نقاش بود در حدی که در چند نمایشگاه جمعی کار داشت. صادق بود. همان اول همه کم و کاست های زندگیاش را برایم گفت.
همکار بودن اتفاقی پدرهای مان بیشتر جذب مان کرد. هرچند پدرش فوت شده بود. حقوق مستمری پدرش را هرماه که میگرفت برنج و گوشت منطقه فقیر نشین گل خریدش بود. هرگز از اینکه من نمیتوانم خرجش کنم و سربازم و بعدش هم یکسال بیکار گله نکرد. دوسال با هم ماندیم و او فقط یکبار به خانه خالی ما آمد و من نتوانستم بیش از بوسه و آغوش از او بگیرم.
اصلاً توان را از آدم میگرفت از بس زمینی نبود. با تمام وجودم می خواستمش و مهمتر اینکه دیدار او بهترین مسکن جایگزین تریاک بود. دیگر همه دوستانم را کنار گذاشتم و با دوستان و جمع او همراه شدم. شاعر و نویسنده و کتابخوان و نقاش و عکاس بودند و در دوره هایشان ته خلافشان شراب دست ساز خانگی بود. طوری مرا ترک داد که نفهمیدم چه شد.
حتی خانوادهام میگفتند تغییراتی در ظاهر و روحیهام هست که حتماً نشأت گرفته از اتمام سربازی است. بهترین دوران زندگیام آن دوسال بود. بارها گفت مرا جایگزین تریاک نکن چون اعتیاد اعتیاد است، باید روحت را تقویت کنی. گوش نکردم و البته درد بزرگی مثل مادرم داشتم…»
محمد مادرش را با دختر آشنا کرد. مادر اما ایرادهای عجیبی گرفت نظیر اینکه دوستی خیابانی به درد نمیخورد.17 ماه از محمد بزرگتر است. قدش برای محمد کوتاه است. در نوزده سالگی دوماه عقد یک نفر بوده و با بخشیدن مهریه جدا شده است. شاغل نیست. خانهشان کلنگی است و مادرش بیسواد و قدیمی است.
به مادرم گفتم لامصب من 5 سال معتاد بودم او ترکم داده. گفت الکی روی خودت عیب نگذار که کسی را بالا ببری. گفتم ما گاو و گوسفند پدربزرگ را فروختیم که توانستیم اینجا خانه بخریم و آنها از حقوق کارمندی خانهای قدیمی دارند که جد اندر جد بهشان رسیده است. گفت الکی خودت را کوچک نکن. گفتم عقدش دوماهه بوده و مهریه را بخشیده و شناسنامه اش سفید شده و هنوز باکره است گفت لابد رفته دوخته و رشوه داده.
گفتم مادرش همسن مادر تو است و دقیقاً همان خصوصیات را دارد گفت خوب برای همین به یکی دیگر احتیاج نداریم. گفتم تنهایی میروم خواستگاری اش گفت اگر بدهند نشانه بی سر و صاحبی اش است.»محمد تنهایی به خواستگاری رفت اما برادرها به شدت او را رد کردند. دو جوان چند ماه دیگر به خانوادههای شان اصرار کردند اما مادر محمد، دختر را برای همیشه از او گرفت.
«برادر شوهر خواهرش که ساکن اروپاست او را خواستگاری کرد. از بچگی هم را می شناختند و همیشه دوستانه در ارتباط بودند. حتا یکبار آمد ایران و او را در دوره های دوستانه دیدم. پسر بسیار نازنینی بود. خانواده دختر خیلی غر میزدند که چرا این یه لا قبا محمد را به او ترجیح میدهی.
حتی شوهرِخواهرش یک روز مرا دید و گله کرد که این رابطه دارد زندگی هر دوی شما را خراب میکند چون دختر آینده روشنی در انتظارش است. به مادرم گفتم و او آتش گرفت. گفت دروغ میگویند که خودشان را بالا ببرند. رفت در کوچه و محله شان از همه کاسبها و همسایه ها خواست که (شما را به خدا با این خانواده صحبت کنید دست از سر پسر من بردارند.) بیچاره دخترک سربه زیر شد و برادرهایش اذیتش کردند.
بلاخره به اجبار رابطهاش را با من قطع کرد. خیلی سختی کشیدیم. دورادور میدیدم که آب شده و غمگین است ولی بالاخره رفت. هم از ایران و هم از زندگی من. دوباره تریاک و اعتیاد. مادرم دائم میگفت همین را هم احتمالا او به تو یاد داده. یکی دوسال بعد بساط تریاک را پیش رویش پهن کردم تا به امروز. هنوز هم میگوید همه تفریحی میکشند الکی روی خودت عیب نگذار.