واقعا عشق چیست؟ چه تفاوتی بین عشق به خویشتن و دیگری وجود دارد؟ آیا عشق پدیدهای غریزی است؟ آیا عشق، فریبنده است یا واکنشی منطقی؟
اریک فروم نزدیک به ۷٠ سال پیش در کتاب «هنر عشق ورزیدن» سعی کرد به بخشی از پرسش ها در باره ماهیت عشق توضیح دهد. از دید فیلسوف و روانکاو آلمانی:« باید عشق را مانند یک هنر دید؛ هنری که تحول و اجرای آن مستلزم مسئولیت و فروتنی است. به نظر او عشق سالم با تلاش و شعور، می تواند بین دو نفر ماندگار بماند»
از دید وی، عاشق شدن، واکنشی غیر ارادی است و برای همین «تمرین» و «تجربه» برای دستیابی به آن و بعد حتی نگهداری از آن بیهوده و دشوار است.
بشراز طرفی سنگ تنهایی و فردیت را به سینه میزند و در سمت دیگر، نیاز به اجتماعی بودن گریبان او را گرفته است. برای همین یادآوری می کند که: «بشر موجود تنهایی است که چارهای جز وابستگی ندارد».
تنها بودن کافی نیست و به همین دلیل، دنبال امکانِ عشق و رابطه عاطفی با فرد دیگر است. با این وجود، عشق به خاطر ناچاری و نیاز نیست. از دید او، عشق، خوشایندترین پاسخ بشر به مشکلات و رنج زندگی است.
عشق ورزیدن حادثه نوبری است و باید مرز آن را با انواع توهمهای عاشقانه که برای فرار از تنهایی مهیا شده است مشخص کرد.
عاشق دیگری شدن در درجه اول به این بستگی دارد که فرد چقدر خودش را میشناسد و به خود احترام میگذارد. عاشق شدن از این زاویه یک تسلیم ناگزیر و زبونی نیست. فردی که بتواند به تنهایی زندگی سالم و صلحآمیزی را برای خود رقم بزند می تواند عاشق واقعی باشد.
برای همین جمله عاشقانه «ما دو نیمه یک سیب هستیم که با هم کامل می شویم» از پایه و اساس دچار مشکل است و با تعریف مستقل عشق همخوانی ندارد.