«شریف» را از سال اول دبیرستانم می شناسم. زمانیکه یک لوازم التحریر و کتابفروشی بزرگ سر راه مدرسه مان داشتند. او اولین پسری بود که مانند دوست واقعی شناختم. او پیشنهاد دوستی یا تلفن یا خیابان گردی نداد بلکه خود به خود دوست شدیم. کتاب رد و بدل می کردیم و از مشکلاتی که در زندگی و با دوستان داشتیم حرف می زدیم. اسم حقیقی اش شریف نیست اما من از همان نوجوانی او را آقای شریف صدا کرده ام که البته ترجیح می دهد در این مصاحبه نیز ناشناس بماند.
بگذار کمی موضوع را شخصی تر کنیم. از خودت بگو
من تا هفده هجده سالگی هیچ گرایش جنسی در خودم نمی دیدم. یعنی اگر هم بوده اصلا یادم نیست اما یک وقتی متوجه شدم هیچ تصور ذهنی از لذت جنسی عروس و دامادی ندارم. یعنی حتا شوخیهای دیگران از عروسی و زفاف و اینها سبب آزار روحی من می شد. باور کنید من به خوبی حس زنی که به او تجاوز شده را می فهمم چون همان حال زمانی به من دست می داد که از ازدواج و زن گرفتن با من حرف می زدند. یازده سال پیش خانوادهام را در جریان گذاشتم و پدرم که مرد بسیار مهربان و فهمیده و آبرودار و نسبتاً منزوی است به شدت واکنش نشان داد و گفت میرویم دکتر برای درمانت.
چهارماه مرا خرکش کرد به این پزشک و آن روانکاو و این مشاور. بلاخره یک شب خسته شدم و خودم را دار زدم. واقعاً میخواستم بمیرم چون پدرم بسیار غمگین بود و خیال کردم داغ نبودنم زودتر از بودنم آرامش می کند. بعد از نجات پیدا کردنم خواهر و برادرم پذیرفتند ولی پدرم همچنان معتقد بود همین اقدام به خودکشی یک نوع بیماری، افسردگی است و دلیل همجنسگرایی نیز مرگ مادرم در سن نونهالی ام است.
بار دوم یکسال و نیم بعد بود که پدرم همچنان هفتهای یکبار مرا به انواع دکترها در ایران میبرد و من با اینکه یک جوان مستقل و به عبارتی مردبودم به او اجازه میدادم با من مثل یک کودک علیل برخورد کند چون میخواستم تا ته هرجا میخواهد همراهش باشم شاید که بلاخره باورم کند. یک روز که یک روانپزشک به شدت تحقیرم کرد و پیشنهاد داد خودم را وقف مسجد و امام رضا بکنم طاقتم تمام شد و رگ گردنم را بریدم. باز هم واقعاً میخواستم بمیرم و به قول معروف سوسول بازی در کار نبود ولی معجزه آسا نجات پیدا کردم ولی این دو انگشت دست راستم تا ابد فلج شد و همانطور که میبینید این چشمم دچار افت شده است.
به فکر کوچ کردن و شاید آسوده زندگی کردن در خارج از ایران نبودید؟
البته تضمینی برای آرامش و آسایش در آنطرف آبها نیست اگرچه آن موقع به فکرش بودم و موقعیتش نبود. برادرم میگفت برو پناهنده بشو و اینقدر به فکر پدرمان نباش که بپذیرد یا نه. در اندیشه رفتن و نرفتن بودم که با شریک زندگیام آشنا شدم و ماندیم. حالا من در ۳۸ سالگی که شغل و مغازه و ماشین خوب و خانه شخصی دارم برایم سخت است اینها را بگذارم و بروم از صفر شروع کنم و شاگرد یا کارگر و کارمند دیگران بشوم. البته من خوش شانس هستم والا بسیاری را می شناسم که مجبور به کوچیدن هستند.
دلیل اصلی کوچ امثال تو چیست؟
حس من و شریک زندگیام خانواده است. من معتقدم اگر کسی گرمای خانواده و همراهی و درکشان را داشته باشد دیگر برایش مهم نیست یا کمتر مهم است که در جامعه چه نگاهی به او دارند. البته ما مشکل مان فقط عرف نیست. قانون شرع و مدنی و مذهبی نیز بر علیه ماست.
پدرم که یازده سال پیش جریان را برایش گفتم حتا پیشنهاد داد تغییر جنسیت بدهم ولی بلاخره پذیرفت با این شرط که هرگز شریکم را به خانه اش نبرم و هنوز خودش هم به خانه ما نیامده است.
یک غمی ته دلش هست اما همان جمله آخرم او را ساکت کرد. در یک دعوای سخت لفظی بعد از آن دوبار خودکشی و صدها دکتر و مشاور هنوز اصرار داشت من باید درمان بشوم. به او گفتم بله خیال کن این یک نوع بیماری است که درمان نمی شود و مرگ هم ندارد و واگیر هم نیست. مرا بپذیر. من شریک زندگیام را اندازه برادر و خواهر و پدرم دوست دارم. اندازه زنی به شوهرش یا پسری به پدرش عشق بین ماست و وفاداری و توقعات معمولی بین آدمها.
به پدرم گفتم مگر می شود تو تصمیم بگیری که من آن چند لحظه لذتی که خدا و طبیعت از نظر جنسی به بشر داده با چه کسی قسمت کنم؟ گفتم ببخش که جریانات پشت در اتاق خواب من به شما مربوط نیست ولی این برایتان انگار خیلی سخت است که در این زمینه دخالت نکنید؟
زندگی برای شریک زندگی ات هم همینقدر راحت است؟
قطعاً سختی هایش را کشیده ولی حالا دیگر راحتیم. او اهل یک شهرستان کوچک از استانی دور، بسیار دور از شیراز خودمان است اما به دلیل شغلش یازده سال پیش به شیراز آمد و یک مهندس موفق در یک سازمان دولتی است. وقتی بیست و یکی دوساله بوده و از همجنسگرایی اش اطمینان داشته یک داستان برای خانواده اش دربارهٔ ناتوانی جنسی ترتیب داده تا به ازدواجش اصرار نکنند. آنها گاهی برای سر زدن به شیراز می آیند و خیال می کنند ما همخانه هستیم. هرچند حقیقتش هم همین است. اغلب خیال می کنند همجنسگراها شاخ و دم دارند یا در خانه دائم سوار سر هم میشوند و خانه فساد راه میاندازند. ما یک خانه سه خوابه داریم. اتاق خوابهای من و شریکم جداست چون من شَلخته هستم و او تمیز. گاهی آشپزی می کنیم. گاهی فوتبال می بینیم. اغلب کتابهای متفاوت با سلیقه مخالف می خوانیم. بعضی وقتها فیلم و برنامه های ماهواره نگاه میکنیم و البته خیلی هم با هم دعوا می کنیم ( میخندد).
چه کسانی از رازتان خبر دارند؟
بجز پدر و خواهر و برادرم، یک دوست دوران کودکی او که ایران نیست و یک رفیق صمیمی من و حالا شما می دانید. هرچند عمه و خاله و فک و فامیل دور و نزدیک بعد از یازده سال زندگی ما احساس میکنم که میفهمند اما یا به خودشان اجازه نمیدهند دربارهاش حرف بزنند یا… (مکث) نمیدانم واقعا…
یعنی تا به حال کسی به شما مشکوک نشده است و به اصطلاح به روی شما نیاورده است؟
ما ظاهر را خیلی حفظ کردهایم و واقعاً از خوش شانسهای این مقوله هستیم. یک جوان همجنسگرا میشناختم که برای پناهندگی فرار کرد و جنازه اش را تجاوز شده و تکهتکه در کوههای مرزی پیدا کردند.
همسایه های ما خیلی دوستمان دارند چون هیچ رفت و آمد شلوغی بخصوص با زنان نداریم. خیال می کنند دو کارمندیم که یکیشان شهرستانی است و صبح می روند شب می آیند. بین هم صنفی ها و رفقای خودم وقتی میخواهند فحش بدهند و شوخی کنند به من میگویند (گی-همجنسگرا به انگلیسی). آن هم بنظرم چون ازدواج نکردهام و بچه و دوست دختر ندارم.
حتما بین خواننده های ما افراد مذهبی و غیر مذهبی زیادی خواهند بود که با شما مخالف هستند. شما را بیمار می دانند. شما را فاسد می خوانند. دوست دارید با آنها حرف بزنید؟
آنهایی که حکم شرعی برای این موضوع دارند مخاطبم نیستند چون به اندازهٔ تاریخ باید بنشینیم با هم بجنگیم که کدام مان درست می گوید. باید اندازه جنگهای تاریخ و مخالفین دین و مذهب با آنها بحث کنم چون من هم به اعتقادات مذهبی آنها خرده گیری دارم هرچند به شدت به خالق یکتا معتقدم.
ولی غیرمذهبی هایی که از سر تعصب هوموفوبیا (یا ترس و نفرت ناخوداگاه از همجنسگرایان) دارند باید به یک چیز فکر کنند، اینکه ما آدمها دانای کل نیستیم. من یک آدم معمولی مثل شما هستم که فقط برای ده دقیقه در هفته جور دیگری که شما درکش نمی کنید از زندگی لذت می برم همانطور که شما جوری که من نمی فهمم از زندگی لذت می برید.از همه اینها گذشته باید کمی به خودشان فکر کنند که چقدر مشکل دارند. چقدر مسئلهٔ حل نشده در زندگی شان هست. چقدر از نظر اقتصادی و فرهنگی وسیاسی گرفتارند.
ما لازم نیست همیشه نظری داشته باشیم. گاهی می شود بی تفاوت بود. ضمن اینکه نظر آنها هیچ چیز را در زندگی و روح و جسم و گرایش من عوض نمی کند. مثلاً من از کله پاچه متنفرم اما این تنفرم هیچ تاثیری نه بر کله پاچه دارد نه بر کله پاچه خوران که یکیشان شریک زندگیام است.