یک روز، حد فاصل میدان فردوسی تا چهار راه ولیعصر، یک آقا در تاکسی کنار من نشست و در همان پنج دقیقه و سی ثانیه ای که طول کشید تا ما به مقصد برسیم ، من به این نتیجه رسیدم که چقدر مرد زندگی است و خوش به حال کسی که سهم او باشد:
تا نشست، نقاط اوج ترانه ای را که از رادیو پخش می شد زمزمه کرد و من دیدم چقدر کلمه را می فهمد. صدایش هم بد نبود.
ساک لپ تاپش را گذاشت بین من و خودش، تا معذب نباشم
کیفش را بالا و پایین کرد تا پول خرد به راننده بدهد
داشتم متن پیامک می نوشتم و او صورتش را به سمت پنجره گرفت تا من خیالم راحت باشد از حریم شخصی ام
به چهار راه که رسیدیم، چیزی نمانده بود چراغ قرمز بشود. به همین خاطر گفت: آن طرف تر پیاده می شوم
آخر سر هم خوب خیابان را پایید ؛ محض خاطر اینکه موتوری رد نشود و از سمت چپ پیاده شد تا من و مسافر کناری ام اذیت نشویم.
صورتش را ندیدم، اما هر جور که هست، جذاب باید باشد ، بی شک!