دختر دبیرستانی بودن در دهه ۶۰

دهه ۶۰

دهه شصت بود. دوره ای که تلویزیون فقط سه تا کانال بود. هر سه تا هم ساعت نه شب ته می کشیدن. اخبار خلاصه بود تو یه خبر. خبر تک و پاتک. دوران جنگ و رکود فضای اجتماعی. بگیر بگیر. بابت یه نوار ویدیو بتامکس یا یه دستگاه ویدیو اجاره ای تو صندوق عقب ماشین.

روزهای هفته رو می شمردیم به امید رسیدن جمعه و فیلم سینمایی و شاید یه فیلم غیر ژاپنی … اما فیلمه اگه ژاپنی نبود عوضش حتما یوگسلوای بود . اون هم از نوع پارتیزانی . قهرمانی. شعاری. اینقدر که دیگه دلمون بهم خورده بود از هر چی قهرمان و پارتیزانه.

توی دبیرستان ها آئین نامه انظباطی مدارس بیشتر شبیه دارالتادیب ها بود و رفتارها با ما بیشتر شبیه مظنونین به جرم و جنایت تا یه عده جوانک دانش آموز. اون بازرسی های صبح به صبح نگهبان های دم در مدرسه که سرتا پامون رو وارسی می کردن و کیف هامون رو می گشتن.

اون معلم تربیتی های اغلب بی تربیت و عصبی که همه دانش و هنرشون در شیوه های موثر تحقیر و تهدید کردن تا حد ممکن بود. اون خبرچین های دست چین شده از بین خود ما که مامور گزارش دادن از پچ پچ های دخترونه و خودمونی بودن و آخرش هم نفهمیدیم کیا بودن.

با این همه دبیرستان تنها جایی بود که هنوز می شد توش کمی نفس کشید و زندگی کرد. بین خودمون … یه عده هم سن و سال که فقط می خواستیم کمی شاد باشیم و جوانی کنیم. دور از قواعد خانه، اختناق خیابان و انظباط سر کلاس. ته خلاف مون این بود که برای مانتو هامون اپل بذاریم. هرچی اپل بزرگتر، طرف فشن تر. یا جوراب گیپور بپوشیم و بعد از عبور از در ورودی دو لا پاچه شلوارمون رو ور بمالیم که جوراب ها مون دیده بشه و قیافه بگیریم که خیلی شیک و به روزیم.

ته شیطونی مون این بود که یواشکی سر کلاس پرتقال پوست بکنیم و بخوریم طوری که معلم نفهمه. اونی هم که یه روز هندونه آورد و سر کلاس قاچ کرد، شد قهرمان شجاعت و بی باکی مون. ته هیجان و سرخوشی این بود زنگ های تفریح در کلاس رو ببندیم و با یه سطل اشغال معرکه بندری بلی جین بگیریم. یکی تخصص رقص داشت. یکی آواز. یکی تخصص تقلید صدای دبیرها و یکی هم نمایش و دلقک بازی.

این میون یه چند تا انگشت شمار هم بودن که کلاس خلاف شون خیلی بالاتر از این حرفا بود. قاطی ما ها نمی شدن. بیشتر تک می چرخیدن یا با یکی تو کلاس کاری خلاف خودشون. اونایی که پشت سرشون گفته می شد دوست پسر دارن.

دوست پسر اصلن اون موقع ها یه چیزی در حد جنایت بود. یه خلاف خیلی سنگین. غیر قابل باور. غیر قابل تصور. حتی برای خود ما بعضی دبیرستان های بالا شهر تو این خلاف سنگین، شهرت بیشتری نسبت به بقیه داشتن. مثلن یادمه می گفتن دبیرستان سعدی و سجاد بیشترشون دوست پسر دارن.

راستش همیشه برام سئوال بود اینایی که دوست پسر دارن یعنی چیکار می کنن اما خوب هیچ وقت فرصت و یا شاید هم جراتی برای دوستی با دختری که دوست پسر داشت پیش نیومد. به عنوان یکی از گروه دلقک ها خیلی محبوب این جمع نبودم. دورادور فقط عوالم همدیگر رو نظاره می کردیم

من با حیرت و ناباوری اونها رو از دور نگاه می کردمونها هم شاید با حسی از ترحم من رو.

زمان گذشت. بزرگ شدیم. افتادیم تو دایره زندگی. گمونم همه مون به اندازه کافی از زندگی پس گردنی خورده بودیم اونقدر که دیگه مرزی از دسته بندی بین مون باقی نموند. همه شده بودیم زنان جوانی در دایره واقعیت های زندگی. مشقت معاش، دشواری های زندگی مشترک، سختی های بچه داری.
اینطوری شد که نوع تازه ای از مراودات و دوستی ها بین هم کلاسی های قدیم تسهیل شد. بین دسته دلقک ها با دسته خلاف کارهای با کلاس.

خلاف غیر قابل تصور «دوست پسر» کم کم به لطف این صمیمیت ها بر من روشن شد. شنیدم و فهمیدم که اون چیزی که به عنوان دوست پسر اینقدر تابو و باورنکردنی بوده برام چیزی بیشتر از چندتا سلام و جمله یواشکی تو راه مدرسه نبود.

قدم زدن نه شانه به شانه هم که راه رفتن یواشکی با فاصله، با ترس و لرز. فوقِ فوقش یه دور با ماشین. یه بستنی خوردن تو کافی شاب باز هم با ترس و لرز چندتا تلفن و نامه یواشکی و فقط یه کمی سلام و سرخ شدن حضوری اما باز هم سخت یواشکی …. فوق فوقش و از همه استثنایی تر هم شاید یه بوسه …

صبا صباد

Written By
More from ص.ص
مرشد و مارگریتا را خواندم
کتابهای زیادی گشوده می شوند اما اندکی از آنها تا صفحه آخر...
Read More