به بهانه فیلمی که ندیده ام – خانه ی پدری

 

khanepedari2

سال کنکورم بود. توی اتاق داشتم درس می خواندم. بهمن ماه بود و دیگر وقت زیادی نمانده بود و باید تا قبل از عید بارم را می بستم. دم غروب بود که تلفن زنگ زد و بابام گوشی را برداشت. احساس کردم اتفاقی افتاده. بعد از سلام، یک سکوت طولانی و بعد گفت باور نمی کند. گفت آنها مثل فاطمه زهرا پاک بودند. امکان ندارد… و بعد قطع شد.

رفتم بیرون اتاق. بابام خشکش زده بود و تا مرا دید به روی خودش نیاورد و تلویزیون را روشن کرد. آنقدر ترسیده بودم که حتی جرات نداشتم چیزی بپرسم. دیدم که صدای تلویزیون را زیاد کرد و رفت توی آشپزخانه پیش مامانم که داشت شام درست می کرد. نشستم و گوش تیز کردم بفهمم خبر مهم چه بود. هیچ نشنیدم. کمی که گذشت هر دوشان با چشمهای قرمز شده از آشپزخانه آمدند بیرون. سکوتشان به هوای من بود. به هوای روحیه ی من و کنکورم.

یک هفته بعد اتفاقی در خیابان یکی از همسایه های قدیمی مان را دیدیم. من و مامانم با هم بودیم. بی هوا برگشت به مامانم گفت نرفتید ختم؟ ما آنجا بودیم … و تا آمد جمله ی بعدی را به زبان بیاورد مامانم نمی دانم با چه سرعت و مهارتی با حرکات دست و صورت و ابرو به او فهماند که ادامه ندهد. بعد زن بیچاره که انگار تازه به خودش آمده بود بعد از سرفه ای الکی و صاف کردن صدا رو به من کرد و گفت: خوووووب فاطمه جان چه حال چه خبر؟ درسها خوب پیش میره؟ کی کنکور می دی به سلامتی؟ و من بهت زده نگاهشان کردم و باز هم نفهمیدم چه کسی مرده که دانستنش ممکن است آنچنان ضربه ای به من وارد کند که همه از آن می ترسند ….

نتیجه ی کنکور آمده بود و من مغرور ازین فتح! در لحظه ای که همه چیز آن ماجرای عجیب، رفتارهای مشکوک پدر و مادرم، حرف زدنهای یواشکی، تلفنهای بی موقع، گریه کردنهای بی دلیل را فراموش کرده بودم به ناگاه کسی که انتظارش را نداشتم پرده از ماجرای مخفی نگاه داشته شده برداشت. دختر دایی مامانم بود که رو به من گفت راستی خبر داری فاطمه و مریم مُردند؟

فاطمه و مریم؟ بعد خودش گفت دخترهای فلانی. یادت نیست؟ چند سال پیش با هم همسایه بودید؟ بعد من پرسیدم مردند؟ در جوابم گفت مگر خبر نداری پدرشان با چاقو …

………………..

تابستان همان سال را با هم بودیم. آمده بودند خانهِ ما. با هم سه تایی رفته بودیم خرید. بعد فرداش رفتیم همه مان با هم پارک و باباهای مان کباب درست کردند و بعد ما والیبال بازی کردیم و حرف زدیم و خوش بودیم. یکسال از من بزرگتر بودند و دخترهای خوبی بودند. خجالتی بودند و کارشان به کار هیچ کس نبود. به قول بابام مثل فاطمه زهرا پاک بودند. من این آدمها را دیده بودم. من با این آدمها زندگی کرده بودم. حرف زده بودم خندیده بودم.

از آن لحظه به بعد مدام تصورشان می کردم وقتی که توی اتاق خانه شان زندانی بودند، وقتی که ظهر شد و می شنیدند که پدرشان به زور دارد مادرشان را می فرستد پی نخود سیاه، وقتی که صدای بسته شدن در آهنی حیاط می آمد، وقتی که ترس شروع می شد و صدای پایی که نزدیک می شد به در با خودش انتظار کشنده می آورد، وقتی که مثل بره هایی در آغل با چاقوی قصابی پدر روبرو شدند.

وقتی که پدر در اتاق را قفل کرد و همه ی درهای دنیا بسته شد. وقتی که فاطمه ساکت به خون خود نشست و مریم به التماس کردن افتاده بود و بعد وقتی که همه جا ساکت شد. عین سکوتی که توی قبرستان هست. بعد دری که باز شد و مردی که سرفراز از جنگِ ناموس برمی گشت. مردی که فاتح بود. مردی که قهرمان بود. قهرمانی که با غنائم در دست به خیابان رفت و جنازه ی بره های خودش را پیشکش نگاههای گرسنه ی آدمها کرد. همانهایی که عین خوره افتاده بودند به جان مغزش و باید آرام شان می کرد.

دختر دایی می گفت بعدش جنازه ی خون آلود دخترها را آورد توی خیابان گذاشت و داد زد جوری که همه بشنوند! و با چاقو شروع کرد به دویدن. ازین سر خیابان به آن سر خیابان ازین سر شهر به آن سر شهر و مردم را جمع کرد تا شاهد آبرو داریش باشند …

آن مرد که با همان دستها سالها نان محل را می پخت رفت زندان و بعد زود آزاد شد و بعد مجنون شد و بعد شنیدم که برای فراموشی خودش را بسته به بنگ و افیون. دختر کوچکترش یکسال و نیم در بیمارستان روانی بستری بود. زنش برای همیشه زمین گیر شد و تنها پسرش که در لحظه ی قتل نتوانسته بود در را به روی خواهرهایش باز کند و اتفاقی از تیزی پدر جان سالم به در برده بود دیگر هرگز به آن خانه برنگشته بود و …

و از آن سال به بعد دیگر حرفی از آن آدمها توی خانه ما زده نشد و این پایانی بود بر زندگی دو همبازی من به همین سادگی. سکوت گاه مثل لاک غلط گیر است. روی چیزی را می پوشاند بی آنکه واقعا پاکش کرده باشد.

فیلم خانه پدری به کارگردانی کیانوش عیاری