بارها دیدهام که مردم در رویارویی با خشونتی که کودکان و نوجوانان عاملش هستند، از خود میپرسند: «مگر میشود؟ مگر میشود یک نوجوان خون بریزد؟ مگر میشود بچهای اینقدر سنگدل باشد؟ از آن جا که نه جامعهشناسم و نه روانشناس، دربارهی زمینهها و عوامل خشونت نظر نخواهم داد، تنها دو رویداد دوران نوجوانی خودم را مینویسم تا بگویم که محیط پیرامون میتواند کاری کند که حق زندگی دیگران و حتی خود آدم بی ارزش جلوه کند.
سال های اوایل نوجوانی ام در محلهای اطراف میدان خراسان- در جنوب شهر تهران- زندگی میکردیم. طبق عرف آن مناطق هر نوجوانی که صدایش دورگه میشد و یا به قول معروف«خط سبزش میدمید»، میخواست برای خودش گندهلاتی شود و نام و آوازهای درکُند. من هم از این قاعده مستثنی نبودم.
از دوم راهنمایی به بعد ناخنگیری زمخت در جیبم بود که در میان شکافش تیغهای تعبیه شده بود. سال سوم راهنمایی ازش استفاده کردم؛ بیرون مدرسه… در دعوایی که با یکی از بچهمحلها داشتم، تیغه را از ناخنگیر بیرون کشیدم و با تمام توان فرود آوردم. کیفش را در برابر صورتش گرفت و تیغهی ناخنگیر در کیف فرو رفت. برای بار دوم دستم را بالا بردم و خواستم پایین بیاورم که دستان نیرومندی مچ دستم را در هوا گرفت. تقلا کردم و در این کشاکش انگشت کوچک دست راست شوهرخالهام را برای زخمی کردم.
او که برای ناهار به خانه میرفت به موقع سر رسید و نگذاشت ضربهی دوم را فرو آورم. بخشی از ناخن و استخوان انگشت کوچک دست راستش را بریدم که هنوز جایش باقی است. اگر نبود، اگر چند ثانیه دیرتر میرسید، شاید…!
پیش از این حادثه نیز اتفاق دیگری افتاده بود؛ ما تابستانها به روستای پدری میرفتیم. چیزی که من را بیش از هر چیز تحت تاثیر قرار میداد، حملهی روستائیان به دامهای غریبه بود. الان که فکر میکنم میفهمم که کمبود زمین و افزایش جمعیت، چگونه اهالی آن روستا را به آدمهایی سنگدل بدل کرده بود. البته حتما مسائل فرهنگی هم دخیل بود. زمانی که گاو یا گوسالهای به زمین کشاورزی دیگران وارد میشد، تا سر حد مرگ میزدندش، شاخهایش را میشکستند و دمش را میبریدند. دو بار شاهد قطع شدن پای گوسالهها بودم.
من به این نوع حمله به دامهای دیگران به چشم نوعی بازی سنتی- روستایی مینگریستم. گاهی که به زمین کشاورزی پدربزرگم میرفتم، لحظهشماری میکردم که گاوی، گوسالهای وارد زمین شود تا…
روزی که کنار کانال آب نشسته بودم و نوعی ماهی محلی موسوم به «سگ ماهی» صید میکردم، با کمال ناباوری دیدم که گوسالهای سیاه با پیشانی و دم سفید وارد مزرعه شد. در پوستم نمیگنجیدم. به کومه رفتم و داس را بیرون آوردم. آرام آرام به سمتش رفتم. به حضور من اهمیتی نداد. تند تند میچرید و دمش را تکان میداد تا مگسها را بتاراند. داس را بالا بردم و بین دندههایش فرود آوردم. صدای پاره شدن پوستش هنوز هم در گوشم هست؛ چیزی شبیه جرررر یا…!
خوشبختانه آن گوساله زنده ماند و هر تابستان بزرگتر و گاوتر میشد اما جای زخمش هم بیشتر به چشم میآمد.