بخش اول داستان زمینه ساز رفتار سرد و بی احساسی است که قهرمان قصه م.ر. پرویزی از خود بروز می دهد. بی تردید توجیه رفتارِ بد آدم ها به خاطر شرایطی که در آن زندگی می کنند همه قرار این قصه نیست اما نویسنده سعی کرد بر این نکته تاکید ورزد که انسان موجودی اجتماعی است و متاسفانه بسیاری از خصلت های دوست داشتنی انسان ها در حین تطبیق با محیط پیرامون رنگ می بازد.
ننویس جناب سرکار – ۲
دو)
سومین ماشین رو که کنار زدم جر و بحث شروع شد.
– صبر کن، صبر کن. ننویس سرکار. بذار برات بگم. مادرمو دارم می برم بیمارستان. چشمش عفونت داره باید عمل بشه امروز. بیا تو ماشینو نگاه کن.
– گواهینامه، کارت ماشین.
قانونِ «ژستِ سفاک» این بود که هرچی می گفتن فقط باید جواب می دادی «گواهینامه، کارت ماشین». گوش می کردی یا به یه جملهشون جواب می دادی تموم بود. حداقل ده دقیقهای باید چونه می زدی. زمان… چیزی که من اصلا نداشتم.
– نه جون سرکار بیا نگاه کن، جدی دارم می گم.
– گواهینامه کارت ماشین.
– دِ آخه اصلا گوش نمی دی.
– ببین حرف نزن اصلا. گواهینامه نمی دی می زنم فاقد مدارک سی تومن می آد روش.
– یعنی همین دیگه؟
– آره همین، چک و چونهام بزنی می نویسم خودداری کل جریمهت دو برابر می شه.
– انصاف داشته باش مرد حسابی. دارم بهت می گم مادرم مریضه. حرف می فهمی؟
– نه نمی فهمم. گواهینامهتو بیار نرین تو اعصاب من حوصله ندارم.
– این چه طرز برخورده اصلا؟ شما اجازه داری اینجوری با من صحبت کنی؟
– نه اجازه ندارم، دلم می خواد اینجوری باهات صحبت می کنم. چیکار می خوای بکنی؟ دستتم به من بخوره دک و دندهتو می آرم پایین اینجا. بچههای کلانتری هم سرشون درد می کنه برا همین چیزا.
– چی؟ اینا رو کلمه به کلمه توی 197 می گم جناب سرکار… فردا بازرسیتون همدیگه رو می بینیم.
درست حرفی رو زد که دود از مغزم بلند می کرد.
– برو بابا ..یرم توی بازرسی و اول و آخر نیروی انتظامی. مدارکو وردار بیار.
جا خورد. باورش نمی شد مامور جلوش وایستاده و داره به پلیس اینجوری فحش می ده.
رفت توی ماشین. به جای اینکه مدارکو بیاره پاشو گذاشت روی گاز.
بدون اینکه حتی به دور شدن ماشینش نگاه کنم شروع کردم به نوشتن. ورود ممنوع، طرح ترافیک، صبحت با موبایل. خودداری از قبول جریمه که همه رو دو برابر می کرد. هدفم دویست هزار تومن بود – به جای جریمه خودش که بیست هزار تومن می شد.
سی چهل ثانیه بعد صدای ترمزشو شنیدم. نمی دونم چندمتر اونورتر. از توی آینه دیده بود دارم براش می نویسم. ماشینو همونجا ول کرد و بدو بدو اومد طرفم.
– چی داری برا خودت می نویسی؟
– برا من نیست، برا تو ئه.
– بده ببینم چی نوشتی.
– برو خلافی تو بگیر می بینی.
– قبضمو بده آقاجون.
– قبض می خواستی باید همونموقع وامی ستادی می گرفتی.
دست انداخت قبضو از دستم بکشه.
بدون اینکه خودم بفهمم چیکار می کنم یهو دیدم دارم عربده می زنم:
– دست زدی به من؟!
و شترق خوابوندم زیر گوشش.
گلاویز شدیم. بچههای کلانتری صدمتر اونطرفتر بودند. بدو اومدند، حتی نپرسیدن چی شده و دست و پای یارو رو گرفتن و بردنش توی کانکس. تا بخواد توضیح بده داستان چیه و این مامور شما چه برخوردی داشته و فلان دو سه تا کشیده دیگه هم خورده بود.» دست روی مامور بلند می کنی؟»
من وقت نداشتم خودمو علاف اون کنم. حتی نرفتم ببینم چیکارش کردند.
تند و تند داشتم می نوشتم. به حق، ناحق – بیشتر ناحق. موتور، ماشین. حتی درست نگاه نمی کردم خلاف یارو چی بوده. فقط می نوشتم. نصف قبضهای جریمه رم می ریختم توی جوب چون نمی خواستم وقتمو سر چونه زدن با رانندهها و موتوریها هدر بدم.
ساعت سهی بعدازظهر که شد دیدم از هدفم هم بالاتر زدم. در کل یک ساعت و نیم اضافه پست داده بودم و صد و پونزده برگ توی همون یک ساعت و نیم نوشته بودم.
از خوشحالی بلند بلند می خندیدم.