ده ماه تموم، بدون حتی یک روز تعطیل. بدون پنجشنبه، جمعه، عاشورا، تاسوعا، فوتِ خدا، یا هرچی، کارم همین بود. وایستادن وسط ترافیک مرگبار هفت صبحِ چهارراه لشگر… بین اونهمه ماشین و اتوبوس و دود و گازوئیل که مثل نوشابه کف کرده از سوراخ دماغت می رفت تو. با بوق بوق ماشینها، قُر قُر کردن کادریها که از لحظهای که می دیدنت شروع می کردن زیر گوشت زر زر کردن. و سرما… سرمایی که همون سر پا اعدامت می کرد بعد از همون یکی دو ساعت اول.
اونروز با حال زاری که داشتم تا ساعت دوازده ظهر دووم آورده بودم. شیش ساعت سر پا، و سروکلهزدن تموم نشدنی با رانندههایی که حتی اگه در حال قتل مادرشون هم می گرفتیشون باز عذر و بهونهای داشتن که تحویلت بدن. کم کم آفتاب زده بود و داشتم به یک ساعت و نیم باقی فکر می کردم که بعدش می تونستم برم گوشهی خونهم و مثل یه جنازهی خوب بیافتم و بمیرم.
آسته آسته با نمه رمقی که برام مونده بود داشتم با یه راننده سر جریمهی بیست هزار تومنیش چونه می زدم که 206 کلانترمون اومد بغل دستم واست.
– پرویزی! اونو ولش کن. بیا اینجا…
سرحدی بود. کلانتر اون روز ناحیه، که توی منطقه به بددهنی و خوارکسهگی مشهور بود.
– بله جناب سروان؟
– چند تا نوشتی؟
– نوشتم. فکر کنم یه سی چهل تایی شده.
– تو غلط کردی.
– واسهی چی جناب سروان؟
– پریروز آمارت چند بوده کونده؟
– پریروز؟
– چند بوده؟
– چه میدونم بابا، یادم نیس.
– چه می دونی؟ بشین بالا رئیس کارت داره.
– جون مادرت ولمون کن جناب سروان، بیست تا مونده بنویسم آمارم تموم شه گورمو گم کنم.
– بشین بالا می گم.
ول کن نبود. هرچی خایهمالی کردم و رفاقتی که داشتیمو یادش آوردم فایده نداشت. فهمیدم قضیه جدیه. وقتی کار بیخ پیدا می کرد با ذات خایهمالی که داشت حتی یک قدم هم برات برنمی داشت.
نشستم.
منطقه. اتاق رئیس.
– پرویزی، تو یکشنبه چندتا آمار نوشته بودی؟
– یادم نمی آد جناب سرهنگ. پریروز بارون بود. فکر نکنم کسی آمار نوشت.
سرهنگ که مثلا سعی می کرد خونسرد و بیتفاوت بمونه که یهوقت فکر نکنم اونقدری داخل آدمام که ممکنه بخاطرم عصبانی بشه لیست آمارها رو گذاشت جلوم روی میز.
– یه نگاهی بکن. اگه زحمتت نمی شه.
بالا و پایین کردم.
کرک و پرم ریخت!
بچههای دیوث!
قرار گذاشته بودیم روزهایی که اونطور هوا تخمیه هیچکدوم بیشتر از ده تا ننویسیم. اگه همه باهم بودیم هیچکاری مون نمی تونستن بکنن. اما اگه فقط دو سه نفر وا می دادن حساب بقیه پاک بود.
چرخیدم توی لیست. همه حداقل بیست – بیست و پنج تایی نوشته بودن.
به اسم خودم رسیدم: سه برگ!
سرهنگ انقدر زور می زد داد و بیداد نکنه صداش می لرزید.
– سه برگ آمار نوشتی، درسته؟
اون روز بارون بهقدری سیل آسا بود که همهی چهارراه لشگر که همینجوریش فرورفتگی داره رفته بود زیر آب. اگه زیر بارون می خواستی جریمه بنویسی قبضت مچاله می شد و جوهر پخش می شد همهجاش. نه اینکه سرنوشت قبض برام کوچکترین اهمیتی داشته باشه. اما مساله این بود که وقتی تهبرگها رو اینطوری تحویل منطقه می دادی همهش مخدوشی محسوب می شد و برای هر چهارپنج تا مخدوشی یه فوقالعادهی تنبیهی می کردن توی پاچهت. یعنی مثلا اگر هشت ساعت صبح پست بودی، چهار ساعت هم باید بعدازظهر برمی گشتی سرخدمت، که تا پست نداده باشی توی راهنمایی و رانندگی نمی فهمی حتی ده دقیقه اضافه وایستادن توی خیابون از طاعون سیاه هم بدتره. توی همون ده دقیقه هر بلایی ممکنه سرت بیاد.
– خدا شاهده جناب سرهنگ بارون می اومد سیل بود. خود این جناب سروان سرحدیام بود گفت ولش کن نمی خواد بنویسی.
دروغ نمی گفتم. عین حرفش بود. وایستاده بود کنارم و گفته بود “می پری دو تا بربری می گیری، با گوجه و پنیر… کون لقشون امروز نمی خواد بنویسی، می ریم توی کانکس کلانتری می شینیم.”
– تو بهش گفتی سرحدی؟
– زر زیادی می زنه رئیس. من بیام به سرباز بگم آمار ننویس؟
توی دلم گفتم “ای دیوث بیپدر مادر! آدم انقدر جاکش؟”
بعد سرمو کردم طرفش و ادامه دادم:
– جناب سروان!!!… بابا یادت نیست؟! چشم چشم رو نمی دید… تا زانومون توی آب بود.
سرهنگ پردهی پنجرهشو زد کنار.
– کدوم بارون؟
باورم نمی شد چی دارم می شنوم.
– مگه مال امروز بوده؟!! این آمار پریروزه آخه…
حرفش آنقدر احمقانه بود که دود از کله آدم بلند می کرد. اما مگه زیر بار می رفت؟ می گفت ماست سیاهه، سیاه بود. حالا توی سرباز بیا به این حرف حالی کن. نظرش این بود که هوا صاف و آفتابی بوده، بقیه آمار نوشته اند، من طبق معمول لش و بیقید بودهم – تاکید هم کرد “این اواخر دیگه شورشو درآوردهیی پرویزی!” – و باید دو روز می رفتم بازداشت. چهار روز اضافه خدمت!
رئیس پاسدار رو صدا کرد.
– خلیلی نامه بازداشت این رو بنویس، دیگه داره به ریش همهمون می خنده. نمی دونم چرا شما انقدر رو می دین به سرباز.
– چشم رئیس، همین الان!
خلیلی هم از خدا خواسته. دشمن خونی من بود به دلیلی که هیچوقت نفهمیدم. شاید چون تهرانی بودم. تهرانی بودن عموما باعث می شد هشتاد درصد پرسنل نیروی انتظامی ازت خوششون نیاد.
افتادم به خایهمالی. عجز و التماس… پاهای داغونمو نشونشون می دادم. کفشم که پاره شده بود و آب توش می رفت. کاپشن پارهم. کلاهم که انقدر آفتاب و باد و بارون خورده بود تقریبا پوسیده بود ظرف ده ماه. اما فایدهای که نکرد هیچ بدتر هم شد.
– سه روز بکن بازداشت اینو، یه روز هم بخاطر این سرووضعش. نگاش کن. آبروی ما رو می بره اینجوری توی خیابون…
توی همین حیص و بیص بود که جانشین منطقه از راه رسید. با رئیس میونهش چندان تعریفی نداشت، اما برعکس بقیه از من خوشش می اومد – یا حداقل ازم متنفر نبود.
رفتم توی کارش. همهچیزو ده بار توضیح دادم براش. پیاز داغشو زیاد کردم. از عدل و انصافش تعریف کردم. و غیره و غیره.
فهمیده بود حق با منه. اما نمی خواست بهم رو بده. روی حرف سرهنگ هم که نمی شد حرف زد. دست آخر جوری که زیاد تو چشم نزنه، همینجوری که داشت چایی و شیرینیشو می خورد و مثلا انگار زیاد حواسش هم به ماجرای من نبود گفت:
رئیس می گم بذار بره بنویسه. چهار بسته بنویسه. اگه نه بره بازداشت…
– صد برگ؟! چجوری بنویسم جناب سرگرد صد برگو؟! یک ساعتم از پست نمونده. توی روز خوبشم هیشکی صدبرگ نمی نویسه.
– حرف نزن برو تنبلی نکن. کی گفته ساعتِ دو بری خونه؟ انقدر وامی ایستی تا بنویسی.
آنقدر وایستم تا بنویسم؟ چی داشت می گفت؟ من برای شاشیدن هم دیگه نمی تونستم واستم. سرپا داشتم اعدام می شدم. و حالا درست وقتی که انتظار داشتم برم خونه و نفس راحتی بکشم دوباره از نو؟…
آنقدرعصبانی بودم که می خواستم هر آدمی جلوم می بینم زنده زنده بخورم. به خودم تف و لعنت می کردم که چرا انقدر جریمهی ملت رو می بخشیدم که کار خودم اینطوری دو برابر می شد. یارو می اومد توی طرح با دوست دخترش ویراژ می داد و دهن من جاش سرویس می شد.
باید به صغیر و کبیر رحم نمی کردم. باید ژستِ سفاک می گرفتم و حق و ناحق –جریمه می کردم.
با اون حال برم گردوندن خیابون.