عباس سلیمی آنگیل در بسیاری از داستان هایش٬ عاشق ثبت لحظات خاص و غافلگیر کننده است. اوقاتی که انسان ها بی دفاع٬ ضعیف و شکننده می شوند و احساس شرم٬ ترس و حتی غرور کاذب احاطه شان می کند. او از این طریق می تواند معصومیت و ناخودآگاه پنهان شده در پشت مرام ها و اخلاق ها را نشان دهد.
چرا در راهپلهها از هم میگریختیم؟
تهران، 1391
سامان گفت: «یک تکانی به خودت بده و برو توی دنیای کنکور. پول ریخته زیر دست و پا. تو فقط دولا شو و پول جمع کن. هی پول جمع کن. این قدر خودت را در مدارس درپیت و آموزشگاه پیامنور علاف نکن.» شماره و نشانی مدرسه را هم داد.
دبیرستانی دخترانه در منطقهی یک بود. سامان خودش با مدیر تماس گرفت و هماهنگ کرد. گوشی را به من داد و چند کلمه حرف زدیم. برای کنکور نمیخواستند؛ هدفشان چند ساعت تدریس در هفته برای دانشآموزان سوم دبیرستان بود که آزمون نهایی داشتند. سامان دربارهی کلاس کنکور دانشآموزان پیشدانشگاهی هم صحبت کرد. خانم مدیر گفت: «کلاسهای کنکور را به استادی دیگر دادهاند.»
نفس راحتی کشیدم. در کل با تست و کنکور رابطهی چندانی ندارم. کلاس خصوصی هم زمانی میروم که کفگیر به ته دیگ خورده باشد. سامان دربارهی مزدِ تدریس و… صحبت کرده بود. قرار شد از فردای آن روز کارم را شروع کنم.
صبح جمعه جلوی در مدرسه بودم. دربان پس از کش و قوسهای مرسوم و احتیاطی که در درگاه مدارس دخترانه وجود دارد، هماهنگ کرد و به حیاط وارد شدم. روز تعطیل بود و مدرسه خلوت. نخستین بار بود که وارد دبیرستان دخترانه میشدم. ترس و هیجانی عجیب داشتم. انگار برگشته بودم به دورهای که خودم دانشآموز دبیرستانی بودم؛ آن زمانی که در جنوب شهر تهران، از کنار دبیرستانهای دخترانه میگذشتیم و زیرچشمی نگاه میکردیم به آن دژ نفوذناپذیر و به آن قلعهی اسرارآمیز.
دههی هفتاد بود، چه زدوخوردهایی که پیرامون دبیرستانهای دخترانه شاهد بودم: کتک خوردن پسری جوان از خانم مدیرِ دبیرستان دخترانه، دعوای اولیای دختر با پسری عاشقپیشه یا مزاحم، درگیری خروسوار دو رقیب جوان که همدیگر را خونین و مالین میکردند و…
خانم مدیر چایش را هورت کشید گفت: «ما تعریف شما را زیاد شنیدهایم. میخواهیم بچههای این مدرسه در امتحانات نهایی سربلند باشند. اینجا دبیرستان دخترانه است و باید یک چیزهایی را رعایت کنید. البته ما به شما اطمینان کامل داریم، اما استخدام معلم مرد میتواند برای ما مشکلساز باشد، با کسی حرفی نزنید. هر چند اگر کسی هم بفهمد خودم جوابش را دارم که بدهم. در ضمن، این دخترها خیلی بازیگوشاند؛ همهی معلمان خانم بعد از یکی دو جلسه، رفتند و نیامدند. معلمان خودشان هم… چه بگویم والله! دریغ از دو کلاس سواد!»
خاطرش را جمع کردم و به کلاس رفتم. دخترها برخاستند و نشستند. شیطنتهای معمول چنین کلاسهایی را میشناختم. وقعی ننهادم و شروع کردم. چند دقیقه بعد کلاس آرام بود و نوشتند و پرسیدند تا زنگ خورد.
به اتاق دبیران آمدم. خانمی که دو سه سالی از من کوچکتر مینمود- حدودا سی ساله – نشسته بود. کمی شرمگین بود. شاید او هم عادت نداشت که مردی را در دبیرستان دخترانه ببیند. احوالپرسی کرد و کمدی نشانم داد و گفت: «وسایلتان را توی این بریزید.» من رفتم گوشهی اتاق تا وسایلم را توی کمدی بگذارم. طرز قرار گرفتن کمد جوری بود که اگر کسی وارد اتاق میشد نمیتوانست مرا ببیند، مگر آن که کمد را دور بزند. جزوهها و نمونه سوالها را ریختم توی کمد تا کیفم سبک شود. ناگهان در باز شد و خانمی داد زد:
«خاک تو سرم… خاک توی سرم… دختره هفده سالش نشده. آمده به من میگه دیروز رابطهی خطرناک داشتم. چکار کنم؟ قرص بخورم؟ دکترِ مطمئن میشناسی؟ (ادای دانشآموز را در میآورد).»
خانم اولی با دستپاچگی به من اشاره میکرد و میخواست به خانم تازهوارد بفهماند که تنها نیست و… اما خانم تازهوارد متوجه نبود. این بیچاره که در دیدرس من بود، مدام سرخ و سیاه میشد و رنگ عوض میکرد.
خانم تازهوارد- که احتمالا مشاور بود یا سمتی تربیتی و… داشت- صدایش را بالاتر برد: «میگه رابطهی خطرناک داشتم! من سی سالمه هنوز باید ک…ن بدم. اون وقت این هفده سالش هنوز نشده…! دو روزه نمیتونم روی صندلی بشینم. میفهمی؟ نمیتونم! امروز ناهار چی آوردی؟ هوی… با توام! چی شده؟»
نمیدانم چطور متوجه شد، چون با ناباوری سرش را به این سوی کمد آورد؛ خیلی زود رویم را برگرداندم و با جزوهها ور رفتم … جیغی کوتاه کشید و رفت. نمیدانستم با چه رویی باید از پشت کمد خارج شوم و به کلاس بروم.
در آن یک ماه روزی چند بار در راهپله یا اتاق دبیران به هم برمیخوردیم، هر بار به شکلی راهمان را تغییر میدادیم و یا با اوراق و جزوهها سر خود را گرم میکردیم؛ یعنی که یکدیگر را ندیدهایم. مشکل این بود که در روزهای جمعه بجز ما سه نفر و خانم مدیر که در اتاق خود بود٬ آدم دیگری در مدرسه نبود و مدام یکدیگر را میدیدیم و مدام میخواستیم یکدیگر را نبینیم و مدام آرزو میکردیم کلاسهای تقویتیِ روزهای جمعه به پایان برسد.