این داستان خیلی کوتاه، جدیدترین کارِ عباس سلیمی آنگیل است. نویسنده ایی که بسیاری از شما با قلم او از طریق خواندن قصه « روزهایی که سارا صیغه من بود» آشنا هستید. در این داستان او قدم به قدم و لحظه به لحظه شما را به اوج عاطفی یک اتفاق ساده ولی دوست داشتنی می کشاند.
مکان: تهران، دروازه شمیران، سال 1383، ساعت 01:30 بامداد
آن چهرهی از هم گسیخته چنان تاثیری گذاشت که حالا فراموش کردهام که از کجا عازم خانه بودم! از پیش دوستان؟ از مهمانی؟ از کجا؟! یادم نمیآید!
از پل چوبی تا میدان ابنسینا پیاده آمدم. نزدیک خیابان فخرآباد ایستادم تا سوار شوم. اگر تا چهارراه سیروس سواره میرفتم، باقیِ راه را میشد پیاده رفت.
کوفته بودم و کیفی سنگین بر شانهام بود؛ با آن بند درازش که بیشتر شبیه انبان شده بود. هر چه ایستادم از ماشین خبری نشد. تک و توک میگذشتند و کاری به کنار خیابان نداشتند. انگار دنبال یک چیز مهم بودند؛ چیزی که من اهمیتش را نمیدانستم و هنوز هم نمیدانم. فقط این را میدانم که رانندگان گیر افتاده در دامِ ترافیک سنیگن روزانهی تهران، شبها میگازند تا مرزهای ارضا؛… انگار سوار ابزار و ادوات شهربازی هستند.
ساعت از یک و نیم گذشته بود و خبری از تاکسی یا مسافربر شخصی نبود. چراغهای خیابان یکی در میان خاموش بود و چراغ بالای سر من هم پت پت میکرد.
ناخودآگاه به میانهی خیابان کشیده میشدم. در چنین مواقعی آدم پیشتر میرود تا شاید رانندگان متقاعد شوند و نگه دارند، با این که میداند پیشتر رفتن تاثیری ندارد.
چند ماشین دیگر هم گذشتند. دیدم که یک موتوری از پل چوبی سرازیر شد. در چشم بر هم زدنی به نزدیک من رسید. عقب عقب رفتم تا راهش را باز کنم. او هم که دیده بود من تا میانهی خیابان آمدهام، موتور را به پشت سر من هدایت کرد تا بگذرد. سرعتش خیلی زیادتر از حد معمول بود. چیزی نمانده بود راهی گورستان شوم. بی اغراق بگویم که با آن سرعت وحشیانه، به فاصلهی تار مویی از کنارم گذشت.
آدرنالین تراوید و خستگیم پرید. حس کردم توهین بدتر از این ممکن نیست؛ من را وسط خیابان دید و گازید و کمترین توجهی نکرد. به این آسانی میخواست از رویم رد شود. اگر گربه هم بودم، یک نیشترمزی باید میزد! از اعماق دیافراگم فریاد زدم: «دیوث»!
صدایم را شنید. سرعتش را کم کرد و ایستاد. بعد هم دور زد و آرام آرام به سویم آمد.
نزدیک که شد، چیزهایی دیدم و نزدیکتر که شد، زیر نور شکستهی چراغی که پت پت میکرد، چیزهای بیشتری دیدم. یا به قولی چیزهاتری دیدم: هیکلی تنومند و ورزیده داشت. شلوار شش جیب آمریکایی پوشیده بود و پیراهنی آستین کوتاه و نسبتا چسبان. خطوط ناشی از شیئی بُرنده روی ساعدهایش بود و انگار بخیه نشده بود؛ برآمده و گوشتین. خطوط چهرهاش دست کمی از خطوط ساعدش نداشت. ته ریشی داشت و چشمانش در آن سایهروشنِ محیط به سرخی میزد. گیسوانش وزوزی بود و مجعد. چرخ پیشین موتور را به نوک پایم رساند و ایستاد.
– چی گفتی؟
در این فاصله فکرهای گوناگونی از سرم گذشت. خیابان خلوت و شبِ از نیمه گذشته و یک آدم آن چنانی! چه باید میکردم؟ تصمیم گرفتم قبل از آن که از موتور پیاده شود. با لگد بکوبم تخت سینهاش یا توی صورتش. بعد به این فکر افتادم که اگر طرف از فنون رزمی آگاه باشد و پایم را در هوا بگیرد و بپیچاند و بشکاند و بعد… چه باید بکنم؟ خیلی زود تصمیم گرفتم بگریزم. تکانی هم به خودم دادم، اما به شرمندگی و عذاب وجدان پس از فرار فکر کردم. همهی اینها در کمتر از پنج ثانیه به ذهنم آمد و رفت. به خودم فحش دادم که «آخر دیوث گفتنت چه بود در این وقت شب و در این خراب شدهی بی رهگذر! دیوث خودتی بدبخت. نکشتت که!» چرخ موتورش را به نوک پایم چسباند و با گویش الوات و اوباش فرمود:
– چی گفتی تو؟
ناگهان مغزم مثلِ پسرِ تو کارتونِ اکیوسان جرقه زد.
– عرض کردم سیروس.
– چی؟
– عرض کردم سیروس. دربست تا چهارراه سیروس.
درنگی کرد و اطرافش را نگریست و گفت: «سوار شو.»
سوار شدم. بماند که تا پیاده شدن به چه چیزهایی فکر کردم. سخت است که شب از نیمه گذشته باشد و تو در چهارراه سیرویس به تَرک چنین آدمی نشسته باشی! برخلاف تصورم در مقصد پیادهام کرد و پانصد تومان گرفت و رفت.
شک ندارم که شنیده بود. شنیده بود چه گفتم، اما کوتاه آمد. شاید تازه از زندان آزاد شده بود و نمیخواست برگردد. شاید او هم وقتی سر موتور را کج کرد و آمد که «چی گفتی تو؟»، در تنگنای غیرت و شرافت افتاده بود و نمیخواست ناسزاشنیده به خانه بازگردد. حتما دوست داشت که آن غائله ختم به خیر شود و من راه پر از خیر و برکت را برای هر دویمان گشودم. نمیدانم!
میدانم بخت همیشه در خانهی آدم را نمیزند و همیشه طرف مقابلت یک اوباش معمولی نیست که «دیوث» و «سیروس» را به عمد یا به سهو یکی بپندارد. گاهی فحشی که میدهی مثلا، «یابو» است و مقصدت «میدان گمرک»، و هیچ سجع و قافیهای به فریادت نخواهد رسید!