بالاخره روز موعود فرا رسید. از یک ماه پیش قرار رفتن به کوه گذاشته بودیم اما هر جمعه که میرسید، خواب نوشین بامدادی و گرمای پتوی خوش نقش و نگار، همه قرار و مدارمان را به هم می ریخت. اما امروز حسن آقا ،صاحبخانه ام، مثل پاسبخش های دوران سربازی دستور برپا داده بود و امید هم که جمعه ها صبحانه اش را به وقت ناهار دیگران می خورد، زیر تخت من دنبال کتانی و کوله پشتی هایش می گشت! ظاهرا هر دو آماده بودند و عزم شان جزم بود. چند بار در رختخواب وول خوردم اما حسن آقا ول کن ماجرا نبود. برخاستم. چشمانم را مالیدم و گفتم: « لعنت به این زندگی، هوا که هنوز تاریکه».
دقایقی بعد در ایستگاه اتوبوس میدان ولی عصر بودیم. پرنده پر نمیزد. حسن آقا پول هایش را یک بار دیگر شمرد و گفت: «من مادر خرجم. نفری ده تومان رد کنید نقدا»! یکی از اتوبوس های راه آهن- تجریش آمد و سوار شدیم. سه نفر بیشتر در اتوبوس نبودند. امید و حسن آقا رفتند بخش بانوان و پاهای شان را دراز کردند. من هم دنبال شان رفتم. امید به جایی که حسن آقا نشسته بود اشاره کرد: «فکر می کنی دیشب چه هلویی این جا نشسته بوده؟ مادر بگرید!».
حسن آقا گفت: امید کیفت کوکه ها! من احساس اون روزهایی رو دارم که شبها میرفتیم توی گرمابهِ گرمابه ِ قیصریه، سر پامنار! کله پاچه را در میدان تجریش زدیم. هوا روشن شده بود. خیلی زود به ابتدای دربند رسیدیم. زیر تندیسِ کوهنورد. هوای بهاری و نم نمِ باران خاطرم را به گردنه های کجور در کوه های شمال می برد. نفس عمیقی کشیدم به یاد یار و دیار دوران نوجوانی!
نوای رودخانه ِ دربند و راه باریک آن را دوست دارم. همیشه وقتی که مغازه های دو طرف به پایان می رسند و به پاخور و کوره راه می رسیم، لذت کشیدنِ سیگار را از دست نمی دهم. سیگاری آتش زدم. امید جلوی من بود و صاحبخانه ام پشت سر. با صدای حسن آقا ایستادم.
– از این ور بریم.
– راه که این طرف میره حسن آقا!
– ما چکار به راه داریم پسر!
از مسیر مشخص و همیشگی منحرف شد و به سمت دره رفت. با وجود آن که کهولت سن امکان شتاب را از او گرفته بود و با احتیاط گام برمیداشت، اما آمادگی بدنی اش قابل ستایش بود. از شکاف دره بالا می رفتیم و رودخانه زیر پای مان بود. از کوره راهی که یک انسان به آسانی از آن می گذشت عبور کردیم. درخت های گردو، بید و ازگیل وحشی چون چتری روی سرمان بودند. امید مثل خرس به جان ازگیل های وحشی افتاده بود. حسن آقا گفت:
– این مسیر رو که مستقیم بریم بالا میرسیم به بند یخچال. البته ما خیلی بالا نمی ریم. من که نمیتونم زیاد بیام بالا. به این خاطر از این طرف میریم که در راه برگشت، خرگوشها رو ببینیم.
– خرگوش؟!
– بله! خرگوش هایی که اگه سرزده بریم رو سرشون، خیلی شرمنده میشن. از خجالت سرخ میشن!
چند صد متر بالاتر بساط مان را کنار رودخانه پهن کردیم. چای آتشی درست کردیم و همه چیز خوب بود. خوش می گذراندیم. راس ساعت ده، حسن آقا فرمان بازگشت را صادر کرد. هر چه برای ماندن تا نیمروز اصرار کردیم به خرجش نرفت. بار و بنه را جمع کردیم و سرازیر شدیم.
– فقط آرام و پاورچین بریم که خرگوش ها رَم نکنن.
امید گفت: خرگوش کجا بود؟ حالت خوبه؟
حسن آقا سری تکان داد و اصرار کرد که سکوت کنیم و آرام باشیم. ما هم بی آن که با یکدیگر حرفی بزنیم مسیر را بازگشتیم.
یک پیچ را رد کردیم و زیر درخت کهنسال بید، دختر و پسری دست در گردن و ناف بر ناف در چشم اندازمان ظاهر شدند. دختر با عجله خودش را جمع کرد و پارچه ای را روی خودش کشید. پسر هم رویش را برگرداند. نه آنها می توانستند خودشان را پنهان کنند و نه ما می توانستیم آنها را نبینیم. صاحبخانه ام گفت: راحت باشید. راحت باشید. استغرالله!
امید خندید و … از دختر و پسر دور شدیم.
– دیدید خرگوشها رو؟! دیدید چقدر شرمنده شدن؟!
باز هم از اینها می بینیم. فقط لال باشید و حرف نزنید. این مسیر رو هر کسی نمی شناسه! همه راه صاف رو می گیرن و میرن بالا! این جا درٌهِ خرگوش های خجالتیه!