خانه که هستی می نشینی روی کاناپه و به تلویزیون رو به رویت خیره می شوی، توجهی به آن نداری، فقط می خواهی نگاهت به اطرافت نیفتد، به کارتن های اسباب کشی که حسابی خاک گرفته اند. تا الان فقط یک جفت قاشق- چنگال و یک لیوان را از داخل شان برداشته ای. پاهایت را هم بر روی یکی از کارتن ها دراز کرده ای و کنترل تلویزیون را دستت گرفته ای و بی اختیار کانال هایش را عوض می کنی، اما افکارت را نمی توانی کنترل کنی.
به دو سال قبلت فکر میکنی. هیچ فکرش را نمی کردی که سرنوشت آن عشق سوزانی که قرار بود جاودانه شود به اینجا ختم شده باشد. حالا تو مانده ای و یک مهر طلاق بر پیشانی.
صدای زنگ تلفنت رشته افکارت را پاره می کند، جز مادرت کس دیگری نمیتواند باشد. می خواهی به آن هم بی توجه باشی اما دلت نمی آید. باز هم همان حرف های همیشگی، طبق معمول حالت را می پرسد و طبق معمول تو هم دروغ می گویی و می دانی که باور نمی کند. از تو می خواهد که به شهرتان برگردی ولی قبول نمی کنی، ترجیح می دهی در شلوغی همین شهری که الان هستی خودت را گم کنی تا این که خاطراتت دوباره زنده شود. مادرت خبری هم برایت دارد، می گوید یکی از آشناهای تان دوباره از تو خواستگاری کرده است، ولی این دفعه نه برای برادرزاده اش، برای برادرش. این را که می شنوی. نمی دانی باید گریه کنی یا جیغ بزنی یا این که سرت را برجایی بکوبی، تلفن را قطع میکنی.
اینقدر با خودت کلنجار می روی تا بتوانی خودت را قانع کنی که دیگر آن دختر دو- سه سال قبل نیستی، پس خواستگارهایت هم طبعا باید عوض شوند. درون کارتن زیر پایت چشمت به روزنامه ای که دور ظرفها پیچیده ای می خورد. آگهی استخدام است، ولی حالت از همه شغلها به هم میخ ورد. در یک آن اتفاق های هفته گذشته از جلوی چشمانت عبور می کند. رئیست تو را به اتاقش صدا زد، گفت که حقوقت از این ماه دو برابر میشود، به شرط این که قبول کنی بعضی از روزها اضافه کاری هم بمانی. شوکه شده بودی، نمیدانستی که باید گریه کنی، یا جیغ بزنی، یا بد و بیراه بگویی و یا از خشم و نفرت … هیچ کدام را هم انجام ندادی، فقط از اتاقش آمدی بیرون و به خودت قول دادی که دیگر پایت را در آن دفتر نمی گذاری.
بعد از این که ماجرای بیرون رفتن از کارت را پیش خودت حلاجی کردی دغدغه دخل و خرجت سراغت می آید. با آن چندرغاز حقوقی که از آن مردک می گرفتی، حداقل میتوانستی اجاره خانها ت را پرداخت کنی، اما حالا باید همه خرجت را از شهرستان برایت بفرستند. رویت نمیشود خودت بهشان بگویی که از این به بعد پول بیشتری لازم داری، باید موضوع را با خواهرت در میان بگذاری.
صدای تلفنت تو را به خودت می آورد. یک پیام از خواهرت است، نوشته است که با همسرش تا آخر شب جایی دعوت هستند، و بچه ها تنهایند. ازت خواسته است که به خانه شان بروی و پیش خواهرزاده هایت باشی و شب هم همانجا بمانی. بدون این که جواب پیامش را بدهی خودت را جمع و جور میکنی و به خانه شان می روی. به محض ورودت خواهرزاده کوچکترت که دختر بچه ای است در آغوشت می پرد و می بوسدت. متوجه می شوی که در خانه تنهاست و حتی برادر بزرگش هم پیشش نمانده است. دستت را می گیرد و به اتاقش می برد تا همبازیاش شوی.
همبازی اش می شوی، شده ای عروسکش، مدتی قبل هم که عروسک خواب آدم دیگری بودی. البته عروسک یه دختر بچه بودن بهتر است، رنجش خیلی کمتری دارد. به فکر فرو می روی، رفتارهای همسر سابقت را برای بار صدهزارم به خاطرت مي آوري. قبل از ازدواج چقدر مهربان بود، چه وعده های شیرینی می داد، اما هرگز فرهادت نشد.
صدای زنگ خانه تو را از فکرهایت بیرون می آ ورد. مادر شوهرِ خواهرت است. با تو احوالپرسی گرمی می کند. برایت آرزو می کند که انشاالله همسر خوبی نصیبت شود. می گوید که او پیش بچه ها می ماند و نیازی نیست تو خودت را به زحمت بیاندازی. نمی دانی چرا نمی خواهد شب را آنجا بماني. می پذیری و می خواهی بروی.
جلوی در خواهرزاده بزرگت را می بینی، از این که داری زود آنجا را ترک می کنی تعجب می کند. متوجه می شوی که چقدر صدایش مردانه تر شده است. موقع خداحافظی دستش را بر گردنت می گذارد و می بوسدت. دست خودت نیست، تمام وجودت دچار چندش می شود. خودت را به سرعت به خانه می رسانی، می دانی که دوایش چیست، با همان لباس ها به زیر دوش آب سرد می روی.
به این حال و احوالت عادت کرده ای، ولی خسته شده ای. دیگر تحمل این زندگی برایت سخت شده، دلت می خواهد به کل از این جا بروی، تصمیمت را گرفته ای. به تیغ در دستت خیره می شوی که دارد می لرزد، به رگت نزدیکش می کنی، می خواهی کار خودت را در اين جهنم تمام کنی اما هر چه سعی می کنی نمی توانی، جرئت چنين كاري را نداری. تیغ را به گوشه ای پرتاب می کنی، می زنی زیر گریه و با صدای بلند جیغ میکشی، چند باری هم سرت را محکم به دیوار می کوبی و به زمین و زمان بد و بیراه می گویی.
خسته و بیحال که شدی از حمام بیرون می آيی، خودت را خشک می کنی و لباست را که عوض می کنی زنگ خانه ات به صدا در می آید. در را باز می کنی. پسر جوانی که چند باری در آپارتمان دیده ای پشت در است. می گوید که همسایه طبقه بالایت است، و اگر کمکی خواستی می توانی به او بگویی، تشکر می کنی و می خواهی در را ببندی اما حرف هایش تمام نشده است، می گوید که این هفته خانواده اش مسافرتند و خوشحال می شود که با تو بیشتر آشنا شود. دیگر شوکه نمی شوی، به آرامی در را می بندی و به سمت تلوزیون می روی، روی کاناپه می نشینی و کنترل را به دستت می گیری و پاهایت را روی کارتن جهیزیه ات نمی گذاری. حالا دیگر تنها نیستی، یک دنیا سختی هم همراهت است.