ساده و درویش مسلک بودن مرامِ دورانی بود که بشر نه قدرت پرش از طبقه خودش را داشت و نه مذهب و قانون این اجازه را می دادند. دوره ایی که به قول نیچه مردم به ناچار اهل تزکیه و کم خواهی و تسلیم سرنوشت شدن بودند. این روزها پولدار نباشی و به جاده خاکی نزنی از قافله به شکل فجیعی عقب می افتی.
این روزها همه می پرند. حتی کاسب های قدیمی که مرام و مروتی داشتند. حتی کارمندان، فرهنگیان، پزشکان و … این روزها عطش برای زندگی بهتر، اخلاق متعارف را نادیده می گیرد. حرص برای اندوختن ثروت این روزها محدود به سیاستمداران و خانواده های ثروتمند قدیمی نیست. شاید برای اولین بار خیلی ها بدون حجب و حیا، اخلاق دنیای سرمایه داری را وارد زندگی خود کرده اند.
دیگر در خیابان کار نمی کنم
شماره اش را از مجید میگیرم؛ زنگ میزنم و می گویم که قبول کردی یک گزارش شفاهی از تو داشته باشم. این آغاز آشنایی ما بود. بی حاشیه میرود سر اصل مطلب :«آره باشه… بخاطر مجید پنجاه تومنش مهمون من» قیمت و ساعت را میگوید و بعد آدرس دقیق را برایم میفرستد.
شین آپارتمانی 50 متری در یکی از برج های پر رفت آمد نزدیکیهای باغ فیض اجاره کرده. از کنار نگهبانی رد میشوم، نگاهی به من میکند و چیزی نمیپرسد، چند متر آنطرف تر صبر میکنم تا آسانسور برسد. همراه آدرس نوشته بود «رسیدی زنگ بزن». زنگ میزنم. صدای باز شدن در آپارتمانی را از پشت سرم میشنوم. در را که هُل میدهم جلوی رویم هالی است خالی از وسایل؛ فقط دو کاناپه چرمی مشکی و نه چندان نو نوار، شین که پشت در قایم شده بود سلام میکند، برمیگردم میبینمش. لباسی قرمز رنگ به تن دارد. زیباست و بسیار جذاب با پوستی برُنزه. روبروی هم مینشینیم : ببخشید اینجا چیزی ندارم برای پذیرایی؛ آب هست خواستی برات میارم.
شین دانشجوی یکی از دانشگاههای تهران است، چهار سال است که در همین اطراف زندگی میکند: «اولا که شروع کرده بودم چند ماهی با دوستم کنار خیابون میایستادیم، ساعت یازده دوازده میزدیم بیرون سمت ونک و میرداماد. همون وقتها که میرداماد و تا سر پمپ بنزین پاتوق بود، جمعش کردن. بعد از گیربازارِ میرداماد و یه طرفه شدن ولیعصر مجبور شدیم خونه بگیریم با همون دوستم، شماره م افتاده بود دست خیلیها، اونها هم داده بودن به چند نفر دیگه؛ همینجوری دست به دست. بعد مجبور شدم شمارهم رو عوض کنم، الان دیگه یه تعدادی مشتری ثابت دارم، و فقط سه روز در هفته کار میکنم، پیش میاد روزی که هفت هشت تا مشتری رو راه بندازم»
شین از درآمد باور نکردنی اش میگوید: ماهی هشت نه تومن و میخندد. یکی از موبایل های روی میز زنگ میزند، نگاه میکند. اینو جواب بدم: سلام ، نه صبر کن الان مشتری دارم ده دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم . ادامه داد: «تهران که اومدم اولا توی یه بوتیک شروع کردم به کار کردن، یه فروشنده دیگه هم اونجا بود.همون که گفتم با هم خونه گرفتیم بعدن؛ من نمیدونستم ولی اون بیزنس هم میکرد، منم کم کم بدم نیومد درآمدش خیلی خوب بود.
برام مهم نیست دیگه، میگم آرایشگاه دارم به همه، بعدش هم که دیگه بیزنس رو میذارم کنار، حداکثر سه سالِ دیگه، مهم اینه که توی این سه چهار ساله بارم رو بستم. از مریض شدن نمیترسم زیاد، همیشه کاندوم دارم، مشتری هام رو هم دیگه میشناسم. البته همه جور آدمی هستن. بیشتر میانسال. خیلی هاشونم وضعشون خوبه. بیشترشون متاهلن.
کنار خیابون ایستادن کار سختی بود. آدم تو شهر غریب اونم تو تهران با این همه آرایش و رنگ مو، کسی نمیشناخت منُ، اولا میترسیدم ولی بعد دیگه عادی شد من حداکثر بتونم 3 سالِ دیگه دووم بیارم. خیلی از بچه ها شیشیه میزنن، من نمیزنم. سیگاری روشن میکند و پک میزند. دوست پسر فابریک دارم. اون نمیدونه اصلا. من که اینجا زندگی نمیکنم. خونه زندگی دارم برای خودم. زنگ که زیاد میزنه ولی بهش گفتم روزهای فرد دانشگاهم . کارم که تموم میشه برمیگردم خونه یا با ماشین میرم دنبالش که بریم بیرون بچرخیم. چند بار شده تو فرحزاد مشتری هام رو دیدم ولی هیچ کدوم به روی خودمون نیاوردیم.