از مامانم پرسیدم یعنی چی بابا معتاد است؟ هول شد. گفت: این یه راز است، حالا که فهمیدی نباید به کسی بگی.
پرسیدم: خوب یعنی چه؟ گفت: خلاصه اش یعنی اینکه «بابا تو آسمونها زندگی میکنه»
پرسیدم: مثل من که وقتی «فرشته» میشم، واسه خودم تو آسمونها بازی می کنم؟ گفت: یه کم فرق داره.
پرسیدم: چه فرقی؟ گفت: اگه بابا همین طور تو آسمونها بمونه، بدجوری میخوره زمین.
من نمی خوام بابام بدجوری بخوره زمین. آخه بابام یه قهرمانه.
تازه مامان نمی دونه که منم واسه خودم یه راز دارم. تا حالا به هیچ کس نگفتم.
راز من اینه که «به بابام احتیاج دارم»