نویسنده وبلاگ « دختر بودن» با نوشتن در باره رفتار و امیال جنسی خود، آن هم بدون کمترین سانسور و محدودیت، انگار عزم کرده بود به مخاطبانش نشان دهد چقدر از زندگی ما، حتی در خلوت شخصی، در حال سانسور شدن، می گذرد.
قدرتِ ذهن
شگفتانگيز است به سه شماره «آمدم» بارِ اولی بود كه به اين سرعت میآمدم و البته به شدتِ معمول و كاملاً لذتبخش … قبل از اينكه به دوستم برسم، به باهم خوابيدنمان فكر كرده بودم و حتی گفته بودم كه وقتِ زيادی نخواهد داشت برای حاضر شدن؛ اما فكر نمیكردم كه همخوابگی اين همه در ذهنام جلو رفته باشد و تنام را يكباره پرت كند به مرحله آخر.
شرم
مادرم شرم دارد از داشتنِ دختری كه با آدمهای متنوعی خوابيده است و میخوابد. كه گاهی ديروقتِ شب با گونههای گلگون از سكسِ خوب به خانه میآيد. كه گاهی هم بیخبر به خانه نمیآيد. كه روزهايی دوش نمیگيرد تا بو و خاطره همآغوشیِ دلچسبی را مدتِ بيشتری بر تـَنـَش نگه دارد. كه با آدمهايی كه دوست ندارد معاشرت نمیكند. كه اجتماعی است و به روی آدمهای غريبه هم لبخند میزند.
به جبرِ طبيعت لابد، دوستاش دارم. پذيرفتهام كه خصوصيات و رفتارهای او، چه شرمام دهد چه ندهد، مالِ اوست. و اگر همخانهايم بايد كه سعی كنم با بودنش، اينگونه بودنش، كنار بيايم. اما اين كافی نيست. بحثها و درگيریها هميشه از سوی او شروع میشود. دوستام ندارد؟ يا میخواهد در برابرِ دركِ وجودِ آدمی كه منام مقاومت كند؟ مستأصلام.
شب تا صبح
همآغوشیِ نسبتاً طولانی. لذتِ فراوان. نزدیکیِ زیاد. خستگیِ دلپذیر. او «آمد» و با اینکه مقاومت میکرد، زودتر از بارهای قبل میانِ نوازشهامان خواباش برد: عمیق و کودکانه. هنوز هوا روشن نشده بود. خواب به چشمهام نمیآمد. دلام نمیآمد صداش کنم که: باز «میخواهم». به خودم میپیچیدم. دستام را بردم میان پاهام. خوش نمیگذشت. دلام میخواست «او» کاری کند. غلت زدم. کتابِ شعری را که پیش از (در حین؟) معاشقه میخواندیم برداشتم. کلمهها را میخواندم اما نمیفهمیدم. کلافه بودم. هنوز دلام نمیآمد صداش کنم. بغض داشتم. چرا گریهام گرفته بود؟ میانِ راحتِ معشوق و راحتِ خودم نمیتوانستم انتخاب کنم.
اولین بار
و روايت میکنم لحظهای را که برای اولينبار جلوی معشوقی عريان شدم. برای من اينگونه عريان شدن اتفاق مهمی بود، چيزی در حد اعتراف به عشق. و لحظهلحظه کندنِ لباسها، ترديدهايم و نوازشهای اطمينانبخشاش را به ياد دارم.
حالا که با فاصله به آن روز نگاه میکنم میبينم که بيش از عشق، آن زمان درگيرِ کنجکاوی بودم. عريانی معنای ديگری هم برايم داشت: نزديکیِ زياد به معشوق و تا يکی شدن با وجودِ او قدمی برداشتن.
برای خودم هم جالب است که کنجکاویام بيشتر معطوف به تنِ خودم بود تا تنِ معشوق و شايد کمی هم معطوف به واکنشِ معشوق به ديدنِ تنم. بعدتر، وقتی کمی فکر کردم، از اين حالت کنجکاوِ گيج خيلی بدم آمد و دلم خواست چيزهای ديگری از مواجهه تنم با تنِ ديگری کشف کنم.
اما فرصتها محدود بود و بدتر از آن ذهنم – شايد هم تربيتم، شايد هم ترس از سوءاستفادههای محتمل- نمیپذيرفت بدونِ رابطهای عاطفی با کسی همخوابه شوم. و به شدت میخواستم که بدانم و تجربه کنم. جای ديگری اگر بود و فرهنگ ديگری و جامعهای ديگر، شايد روسپی مردی را میخواستم و پول میدادم تا تنِ خودم را در مواجهه با او بيشتر بشناسم. شايد.
آدامس
بیتابانه تنِ همدیگر را میخواستیم. درِ خانه باز شده و نشده، لباس و کفش درآورده و نیاورده، بوسههای شدید…
دو- سه ساعت بعد، سرِ میزِ شام:
– توی راهِ خونه آدامس تو دهنم بود.
– …
– تو قورتش دادی یا من؟
بدونِ عنوان
این روزها احساس میکنم قضاوت نمیشوم. شاید هنوز نگاههای قضاوتگر به این سو باشد اما احساسِ رهاییِ خوشایندی دارم. کاش مواظبِ این احساسام باشم.
نیاز
از نیازهای مهمّ من یکی هم این است که بعد از سکسِ خوب بتوانم ساعتی تنها باشم. ترجیحاً با لیوانی چای یا فنجانی قهوه. تنها باشم با جسمِ آرامگرفتهام و ذهنِ سرشار از تصویرم و مستیِ چشیدنِ تنی که دوست میداشتهام.