کلاس اول یا دوم راهنمایی بودم و تازه پشت لبم سبز شده بود… قد بلند بودم و البته خیلی چاق… در کلاس هرکس جای مخصوص به خودش را داشت که روز اولِ هر سال تحصیلی مشخص می شد. برای همین روز اول سر ردیف های جلو و یا کنار پنجره محشر کبری بود.
از آنجا که با صف وارد کلاس ها می شدیم و من همیشه به خاطر قد و قواره ام جایم ته صف بود، چند سال تحصیلی متوالی زاغارت ترین جاهای کلاس به من افتاده بود. یعنی یا بغل شوفاژ بودم یا نیمکتم جاکتابی نداشت یا میخ صندلی ام بیرون زده بود. هرچه بود و نبود باید کنار می آمدیم.
آن سال بر خلاف سال های قبل به علت پیچیده ای که توضیحش مشکل است صف ها از آخر وارد کلاس ها شدند… یعنی من نفر اول وارد کلاس شدم و بدون فوت وقت به سمت نیمکت ردیف اول کنار پنجره دویدم و همانجا نشستم. دو تا غول بیابونی دیگر هم آمدند کنارم نشستند و خلاصه، کلاس برعکس همیشه پر شد.
جلسه دوم یا سوم بود که نق و نوق کوتوله های عقبی بلند شد که آقا ما تخته را نمی بینیم…و آقا هم ما بچه غولهای ردیف جلویی را نشان کرد که بروید ته کلاس و جای تان را با کوتاه ترها عوض کنید…من همان زمان ها هم خیلی تیز و بز بودم و مغزم مثل ساعت کار می کرد. پولتیک زدم و به دروغ گفتم که چشم من ضعیف است…معلم مان هم که دید من ان گوشه بغل پنجره هستم و جلوی دید کسی را نگرفته ام اجازه داد سر جایم بمانم…
دو سه هفته ای از شروع کلاسها نگذشته بود که خبر رسید یک عده ای از بچه های «شبانه» میخواهند بیایند «روزانه»… شبانه ای ها، روزها سر کار میرفتند و شیفت شبی درس میخواندند و در نگاه ما هیولاهایی بودند که سر کلاس سیگار میکشیدند و سیبیل درست و حسابی داشتند و حرفهای پایین تنه ای میزدند.
از نگاه آنها هم ما حتما چاقاله هایی بودیم که خدا می داند به چه دردی می خوردیم…اولین کسی که از شیفت شب به کلاس ما آمد پسری بود به نام «محسن عزیزی»، کمی عضلانی بود و سیبیل حنایی رنگی داشت که قیافه اش را شبیه گربه کرده بود. اگر آن زمان ها نمایش عروسکی خونه مادربزرگه ساخته شده بود قطعا «مخمل» صدایش می کردیم اما چون چنین چیزی آن زمان ساخته نشده بود لقب ایشان شد «محسن گربه»…
البته کسی آن اوایل جرئت نداشت چنین چیزی به او بگوید اما پشت سرش تا دلتان بخواهد حرف می زدیم و البته بازار شایعه هم داغ داغ بود. یکی از مهمترین شایعات که من از زبان دوستش خرقانی شنیدم این بود که محسن گربه چند نفر را «کرده است». خب باید در باره این خرقانی هم توضیح بدهم که تا قبل از آمدن محسن گربه، گنده لات کلاس و البته بی تربیت ترین فرد کلاس بود. یک رفیقی داشت به نام خانبابایی که او هم دست کمی از خودش نداشت و این دو تا فقط با هم می لولیدند و بقیه کلاس را آدم حساب نمی کردند.
تقریبا تمام اصطلاحات کاف دار پایین تنه ای را من اولین بار از این دو نفر شنیدم گرچه آن زمانها اصلا معنای شان را نمیدانستم. این شایعه را هم من بدون واسطه از زبان خود خرقانی شنیدم و البته آن موقع به نظرم جمله اش ناقص آمده بود. پیش خودم می گفتم یعنی چی چند نفر را کرده است؟ چه کار کرده است؟ اذیت کرده است؟ ناراحت کرده است؟ این چرا جملاتش را می خورد و مثل آدم حرف نمی زند.
چون چند بار دیگر عین همین جمله را شنیدم فکر کردم حتما یک اصطلاح است و همینجوری به کار میرود… و هی محسن گربه را تجسم میکردم که دارد یک نفر را کرده میکند و تصورم از این عمل بیشتر این بود که محسن گربه یخه یک نفری را گرفته است و چسبانده تش به دیوار و دارد تند تند با کف گرگی میزند توی پیشانی اش و سر طرف از عقب میخورد به دیوار تا اینکه از هوش میرود.
چند هفته بعد از طریق منبع موثقی متوجه شدم که کردن یک ربطی به پایین تنه و ان دو حرف «کاف» دار مرموز دارد. این دانستن البته زیاد به عوض شدن فانتزی ذهنی ام کمک نکرد و همچنان محسن گربه را مجسم میکردم که یخه یک مردی را گرفته و چسبانده تش به دیوار و دارد با کف گرگی این بار به پایین تنه اش ضربه میزند.
چند روز بعد از همه این فعل و انفعالات معلم جدیدمان من را بلند کرد که چرا با این قد و قواره ات نشسته ای جلوی کلاس و هرچه من قسم و آیه خوردم که چشمم ضعیف است و علیلم و ذلیلم به خرجش نرفت که نرفت و صاف ما را برد نشاند آخر کلاس کنار محسن گربه…
ادامه دارد…