یک دل و سه دلبر

Fischl-Bad-Boy

آن زمانها که جوانک تازه بالغی بیش نبودم در خانه مادربزرگ پدری ام، زیرزمینی بود که معروف به داشتن سوسک های درشت ده سانتی بود و آن زمانها توی دنیا هیچ چیز به اندازه یک سوسک من را نمی ترساند… رفتن به داخل این زیر زمین هم البته برای کلیه نوه ها و نتیجه ها ممنوع بود.

اما این زیرزمین هولناک پر از خرده ریزهایی بود که نرفتن به آن را با وجود تمام عوامل بازدارنده غیر ممکن می کرد… یادگارهای دوران جوانی عموهایم… از کتاب ها و مجلات قدیمی و نوشته های قدیمی بگیر تا تیر و کمان واقعی و خشاب خالی ژ-۳ و کلی فیلم آپارات که باید می گرفتی زیر نور و حدس می زدی چه چیزی را نشان می داده… اما از همه اینها جذاب تر برای من یک عکس کوچک رنگ و رو رفته بود که یک روز حین جستجوهایم میان انبوهی کاغذ پاره دیگر پیدا کردم…

تصویری بود از صور فلکی که در قسمتی از آن و در میان کلی شکل و شمایل دیگر زنی برهنه در آغوش مردی ریشو آرمیده بود که بعد تر ها فهمیدم ونوس است… بار اول که آن را دیدم نفسم چنان بند امده بود که تا نیم ساعتی حرف نمیتوانستم بزنم…عکس را جایی مخفی کردم و از آن به بعد آن زیر زمین با آن سوسک های درشت ده سانتی و بوی نا و پله های غیر استاندارد برایم شده بود قبله گاه آمال و آرزوها…

وقت و بی وقت پاورچین پاورچین به آنجا می رفتم تا محبوبم را برای چند لحظه زیارت کنم… و البته عشقم صد در صد جنبه زمینی و جسمانی داشت و به محض ارضا شدن محبوب را توی صندوقچه اش پرت می کردم و بالا می آمدم تا روز بعد… به جرئت میتوانم بگویم این عکس برای نزدیک به یک سال، تنها فانتزی و شاید قوی ترین فانتزی جنسی تمام تاریخ زندگی ام بود…

بعدها کم کم برای این یگانه دریچه من به دنیای زنانگی و سمبل اروتیسم، هووهایی از گوشه و کنار همان زیر زمین پیدا شدند… یک عکس سیاه سفید در یک مجله قدیمی که بالا تنه زن برهنه ای را نشان میداد که روی هر دو پستانش ستاره بزرگ هک شده بود که نوک پستانها را می پوشاند…

این اولین و جدی ترین هووی ونوس بود که گرچه از نظر جزئیات به پای محبوب نمی رسید اما هرچه بود یک تصویر واقعی بود… و دیگری یک کاریکاتور ساده بود در یکی از نسخه های مجله توفیق از زنی برهنه با سینه های برجسته و بزرگ در کنار دریا…بعضی وقت ها دیگر نمی دانستم وقتی به زیر زمین میروم باید اول به سراغ کدام شان بروم و حسابی یک دل و سه دلبر شده بودم…

بعد تر ها که رفت و آمدمان به خانه مادربزرگ کمتر شد و از آنجا که ان تصاویر را دیگر در اختیار نداشتم جستجوی گسترده ام برای جایگزین کردن محبوب نهایتا به چند عکس برگردان آدامس ختم شد…و تمام زندگی جنسی دوران نوجوانی و جوانی ام محدود به همین ها بود…

آن زمانها نه اینترنتی بود و نه ماهواره ای… ویدئو هم سالها ممنوع بود و وقتی هم آزاد شد ما نداشتیم… اصل جنس هم که اصلا گیر نمی آمد یا من عرضه نداشتم گیر بیاورم… هرچه بود آن چیزهایی بود که توی کلاس زیر میزی رد و بدل می شد و من هم که همیشه جایم جلوی کلاس بود و با بچه مثبت ها و شاگرد زرنگ ها می پریدم اکثراً بی نصیب می ماندم از آن چیزهایی که ته کلاس رد و بدل می شد.

red-kiss-aymeric-noa

اولین برخورد نزدیکم آن هم از نوع سوم، وقتی که بیست و سه چهار ساله بودم پیش آمد…دری به تخته ای خورد و دوست دختری پیدا کردیم که یک روز طعم لبش را زیر لبانم احساس کردم… این هم تجربه ای در نوع خودش منحصر به فرد بود… فکر کنید سر قبر فروغ، آدم اولین لب زندگی اش را بگیرد… ولی کاش فقط لب بود… طرف چنان کارکشته بود که با همان بوسه اول چنان زبانش را فرو کرد توی دهانم که چهار شاخ مانده بودم…اعتراف میکنم تا دو سه دقیقه گیج بودم…بدم آمده بود…من که از یک لیوان دهنی که کسی تویش آب خورده باشد گریزان بودم و چندشم می شد حالا یکی کل زبان و مخلفاتش را فرو کرده بود توی حلقم… دو سه دقیقه که گذشت تازه فهمیدم چه حالی می دهد… کل فعالیت جنسی من و او به همین ختم شد.

گذشت و گذشت تا به سن بیست و شش رسیدیم… حالا دیگر وبلاگی داشتم و اسم و رسمی و طبعاً فرصتهای زیاد تری… دخترها مثل برق می آمدند و مثل باد می رفتند… خیلی خیلی که خوش شانس بودم لبی بود و مالش سینه ای…آن هم عموما توی کوچه و خیابان…

آن مقعطع تاریخ سازی که برای بار اول زنی تمام و کمال و با تمام مخلفات خودش را به آدم عرضه می کند مطمئنا در زندگی هرکسی روز مهمی ست…یادم است لوئیس بونوئل هم در کتاب خاطراتش از این روز تاریخی یاد کرده است… زنی که آن زمان ها واقعا دوستش داشتم و البته پنج شش سالی از من بزرگتر بود… شاید ماجرایش را گفته باشم…حتما گفته ام…مگر می شود آدم دل کوچکی مثل من حرف توی دلش بماند؟

بار اول هیچ کاری نتوانستم بکنم… دنیایی که واردش شده بودم زمین تا آسمان با دنیایی که در ده سال گذشته ذره ذره تجربه اش کرده بودم فرق داشت…تا آن روز زن و فعالیت جنسی برای من یک تصویر صرفا ذهنی بود… کمی طول کشید تا توانستم با واقعیت وجودی و جسمانی زن به عنوان کسی که بتواند من را از نظر جنسی ارضاء کند کنار بیایم… فکر کنم در جلسه دوم یا سومِ هم آغوشی مان بود که کم کم موتور راه افتاد و تا به امروز که به اینجا رسیده ام از حرکت نایستاده است… البته نمی گویم هنوز مثل روزهای اول سریع و غرنده و آتشین است… ولی هنوز پت و پتی می کند.

روز نوشتهای شراگیم زند- یاد ایام جوانی

More from شراگیم زند
وسوسهِ خواندن یک رمان فارسی
مدتها بود که دیگر رمان ایرانی نمی خواندم … بارها خوانده بودم...
Read More