سالها از این ماجرا می گذرد ولی خوب به خاطر دارم وقتی عباس قندهای دزدی را از جیب، دانه دانه توی دهانش میانداخت و خیره نگاه مان میکرد. هنوز صدای خرد شدن قند زیر دندان، مو به تنم سیخ میکند. همیشه درحال جویدن قند بود. آن روز خبر آورده بود. همینجور که قند میجوید اشکهایش گوله گوله میریخت و دست هایش میلرزید و با کلی زحمت قندها را به دهانش میرساند.
پدرم فحش آبداری نثارش کرد و با چک و تهدید دهانش را باز کرد. الناز، دختر عموی عباس، با نفت خودش را آتش زده بود. وقتی به حیاط خانهشان رسیدیم راه ما بچه ها را بستند. بوی سوختگی تا دم در میآمد. الناز را توی حوض پیدا کردند. از شدت سوختگی خودش را توی حوض خالی انداخته بود. سوختگیاش شدید بود. عمو و زن عمویش که خانه همسایه میهمان بودند با شنیدن صدای جیغ سراسیمه بیرون آمده و خاموشش کرده بودند.
الناز پیش عموی بزرگش زندگی میکرد. عباس پسر عموی کوچک او بود و جز او دو پسرعموی بزرگ و دیلاق دیگر هم داشت. مدتها بود که برای بازی پیش مان نمیآمد و ما این را پای غیرت خانواده عمویش گذاشتیم اما گویا مدتها علی پسرعموی بزرگش به او تجاوز میکرده و او را ترسانده بود که اگر به کسی چیزی بگوید بخاطر آبروی شان سرش را میبرد و مجبورش کرده بود که توی خانه بماند. اینها را قبل از مرگ گفت و مرد.
فیلم «هیس… دخترها فریاد نمیزنند» پوران درخشنده، تلاش درخور تقدیری بود برای شکستن تابویی دیگر در بتکده فرهنگ ایرانِ سنتی. فیلمی که دوباره من را یاد آن ماجرای تلخ انداخت. فیلم با وجود اشکالات زیادی که داشت از جمله ضعف در روایت قصه و شخصیت پردازی و… که بخشی از آن را میتوان برخاسته از خط قرمزها و عرف جامعه سنتی ایرانی و سینمای ایران اسلامی دانست، با این همه یک زخم کهنه را با پنجه ضعیفش خراش داد.
فیلم مملو بود از النازهایی که حرفهای زیادی داشتند برای گفتن و دلایل بیشتری برای خاموش ماندن. در هیس… شاهد رفتار رقت آمیز والدینی بودم که ترجیح میدادند دخترشان بمیرد اما آبروی شان نریزد. با دیدن هیس… باز سایه مگوها را مثال بختک روی زندگی دخترانی دیدم که یاد نگرفته بودند حرف بزنند، چه برسد به فریاد …از سالن سینما که بیرون می آمدم بوی سوختگی تنی معصوم فضا ی کوچه ها و خیابانها را پُر کرده بود…