مردی که فندکش را جا نگذاشت
کمتر پیش میآد که کسی را بخواهم. منظورم هرجور خواستنی نیست، خواستن تا آخرین حد؛ تا مرگ؛ تا آخرش. آقای س. را از لحظهٔ اول اون جوری خواستم. همه چیزش، همان چیزی بود که من دوست داشتم: بیمیلیاش به زندگی، حس طنزش، لحن کاهلانهٔ کلماتش و حتی بیرحمیاش.
از چند تا صحبت نیمه روشنفکرانه پای تلفن، با شنیدن صداش و یا حتی مکث طولانی بین کلماتش این رو فهمیدم. در واقع من آقای س. را خیلی بدجور میخواستم. در حدی که برای اولین بار، وقتی پیشنهاد داد بیرون یک قهوه بخوریم آدرسم را دادم و کشوندمش خونه و با پیراهن خواب در را باز کردم. آقای س. کمی تا قسمتی تعجب کرد؛ بیتجربه که نبود. لابد آدمهای روانی زیادی دیده بود. نشست و چند تا شات اَبسلوت با من زد و در کمال خونسردی مثل حشرهشناسی که یک پشه را زیر میکروسکوپ سنجاق کرده نگاهم کرد.
من البته در اون مدت بیکار نبودم: لنگهایم را باز کردم؛ بستم؛ خم شدم؛ بلند شدم؛ نشستم و مثل یک گربهٔ ماده در فصل جفت گیری خودم را به دستهٔ صندلی مالیدم. او هم در همهٔ مدت در نهایت آرامش، لبخندی بر لب نم نم اَبسلوتش را سر کشید. وقتی بطری خالی شد هر دو فکر کنم مست بودیم. آقای س. بلند شد و رفت کنار پنجره و سیگاری گیراند. سیگارش که تمام شد؛ سوییچ و بند و بساطش را برداشت و خیلی پدرانه روی شانهٔ من زد و تشکر کرد و شب به خیر گفت و در را بست و رفت.
پشت در مبهوت و شکست خورده چند ثانیهای طول کشید تا باورم شود که چه اتفاقی افتاده؛ نه، امکان نداشت… دو تا نفس عمیق کشیدم و غرور خورد شدهٔ زنانهام را جمع کردم و به خودم نهیب زدم و دوباره در را باز کردم. هنوز توی راهرو منتظر آسانسور بود و خیلی خونسرد داشت برای خودش دلی دلی میکرد. صداش زدم؛ گفت جانم؟ گفتم بیا. پرسید چرا؟ معلوم بود که اصلا نمیخواست برگردد. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود: فندکت رو جا گذاشتی! با تردید دستش را به جیبش کشید و برگشت. در را بستم و توی راهرو، انگشتام را دور بازوهاش حلقه کردم و راندمش به سمت دیوار و لبهایش را بوسیدم. مقاومتی نکرد؛ حتی لبهایمان که روی هم جفت شد، دستش را زیر پیراهن خوابم سراند و کپلم را کف دستش فشار داد. گذاشت که بوسه تمام شود، لبخند زد و دوباره گفت: شب به خیر، و در را بست و رفت.
اولین باری بود که مردی با من این بازی را میکرد. یعنی در واقع با من بازی نمیکرد. چند بار با گیجی دور خانه راه رفتم. یک فندک زرد رنگ کنار پنجره افتاده بود. عجیب بود، راست راستی فندکش را جا گذاشته بود. پنجره را بستم و پرده را کشیدم و روی تخت خواب افتادم، نزدیک بود به گریه بیفتم که زنگ زد. لحنش به نحو عجیبی مهربان بود؛ اما حرفهایش درست یادم نیست، فکر کنم چیزهایی در مورد «معنویت» گفت که من نفهمیدم. در مورد زمان دادن؛ حوصله به خرج دادن. در مورد لمس کردن روح؛ پیش از لمس کردن تن، در مورد صبر کردن برای چیزهایی که دوستشان داریم. در مورد پوچی رابطهای که بخواهد با سکس شروع شود. هیچ وقت در مورد این جور چیزها چیزی نمیفهمم. آن قدر با صبر و حوصله نصیحتم کرد» قدر خودت را بدون، بچه» که صدایش به گوشم لالایی شد و به خواب رفتم.
گاهی آدمها برای کارهایی که با ما کردند جاودانه میشوند، آقای س. ولی برای کاری که با من نکرد به جاودانگی پیوست. آدمها میآیند و میروند. اما آقای س. هیچ وقت نیامد و ماندگار شد. تا وقتی ایران بودم شبهای زیادی با هم ابسلوت خوردیم و حرف زدیم؛ آقای س. جزو معدود دوستانی است که حتی این سر دنیا هم هیچ وقت تنهام نگذاشت. من هنوز البته آقای س. را بطور کامل نبخشیدم. چون معتقدم که یک مرد واقعی نباید فندکش را خانهٔ یک زن تنها جا بگذارد. آقای س. هم من را نبخشیده چون معتقد است که من اون شب با نا- مردی خفتش کردم. من زیر بار نمیروم «ولی تو فندکت را واقعا جا گذاشته بودی». او میگوید«آدم به خاطر یک فندک توی جهنم نمیپرد». آقای س. معتقد است که من وحشی، دیوانه، درد سرساز و در یک کلام ترسناکم. او همچنین معتقد است که من یک احمقم و قدر خودم را نمیدانم؛ که من شایستهٔ یک مرد درست حسابی هستم. و هیچ وقت به مخیلهاش خطور نمیکند که شاید آن مرد عجیب که هیچ وقت سر و کلهاش پیدا نشد خودش بوده باشد.
نسوان مطلقه معلقه – در حال حاضر به این وبلاگ کوچ کرده اند سیب و سرگشتگی
میراث تصوف، عبدالحسین زرین کوب